۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲

گفتمش حرفی و امید که در گوشش باد
و آنچه از من نشنیده است فراموشش باد

آنکه زد طعنه ی بیهوشیم از دیدن او
چشم او، راهزن قافله ی هوشش باد

آن قصب پوش جوان، کز ستمش دم نزنم
شرمی از طاقت پیران خشن پوشش باد

گفت دیروز شب آیم ببرت آمد صبح
شرمی امروز ز دیر آمدن دوشش باد

سرکند غیر چو بدگویی من، یا رب یار
نشنود، ور شنود زود فراموشش باد

صبح کز طلعت خورشید به خود می نازد
شرمی از پرتو آن طرف بناگوشش باد

روز محشر، چو جفای تو ز آذر پرسند
به دعا کوش که یا رب لب خاموشش باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.