۲۵۸ بار خوانده شده

سخنی از رابعه

زو یکی پرسید کای صاحب قبول
تو چه می‌گویی ز یاران رسول

گفت من از حق نمی‌آیم به سر
کی توانم داد از یاران خبر

گرنه در حق جان و دل گم دارمی
یک نفس پروای مردم دارمی

آن نه من بودم که در سجده گهی
خار در چشمم شکست اندر رهی

بر زمین خونم روان شد از بصر
من ز خون خویش بودم بی‌خبر

آنک او را این چنین دردی بود
کی دل کار زن و مردی بود

چون نبودم تا که بودم خودشناس
دیگری را کی شناسم در قیاس

تو درین ره نه خدا و نه رسول
دست کوته کن ازین رد و قبول

تو کفی خاکی درین ره خاک شو
از تبرا و تولا پاک شو

چون کفی خاکی سخن از خاک گوی
جمله را تو پاک دان و پاک گوی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش
گوهر بعدی:درخواست پیغمبر (ص) از پروردگار که کار امتش را به او سپارد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.