۱۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۱

دلم، از بیکسی مینالد و، کس نیست دمسازش؛
چو مرغی کو جدا افتاده باشد از هم آوازش!

همانا، نامه ی قتل مرا آورده از کویی
که خون میریزد از بال کبوتر وقت پروازش

بر آن در شب ز غوغای سگان بودم باین خوشدل
که در بزمش چو غیری خنده زد نشنیدم آوازش

بظاهر از لبش خوردم فریب خنده، زین غافل
که پنهان خون مردم میخورد چشم فسون سازش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.