۱۴۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۳

مهی، که مایه ی شادی عالم است غمش
بود شکایت بسیار من، ز لطف کمش

مرا فراق وی آن روز کشت و، میترسم
که روز حشر بقتلم کنند متهمش!

منش ستمگری آموختم، ندانستم
که من نخست دهم جان بخواری از ستمش

فگند تیغ و یم سر بپای او، شادم
که بر نداشتم آن روز هم سر از قدمش

فغان که روز فراقم، زمان زمان آمد؛
بیاد سوی رقیبان، نگاه دمبدمش

فگند عشق، به بتخانه یی مرا کز ناز
ندیده گوشه ی چشمی برهمن از صنمش

چه مرغ نامه ام آذر برد بکوی بتی
که نیست باک ز قتل کبوتر حرمش؟!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.