۱۷۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۰

بزبان حال دارم، گله بینهایت از تو؛
چکنم نمیتوانم که کنم شکایت از تو؟!

بکش و بسوز یارا، دل دردمند ما را؛
بسزای آنکه دارد نظر عنایت از تو

مکن این قدر شکایت ز غمش دلا، مبادا
که کند ببزم وصلش دگری حکایت از تو!

ز فراق غوطه در خون زدم و، ز ساده لوحی
چکنم که باز دارم طمع حمایت از تو؟!

سر خود بگیر آذر برو از میانه شاید
بکسی غم محبت نکند سرایت از تو!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.