۱۳۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۷ - و له قطعه

اصفهان، مصر بود و شد کوفه؛
ای که سر خیل کنیه ور زانی

کس بظلمت رضانه، گر نبود؛
مادرش زانیه، پدر زانی

بر سر خلق، دل نلرزیدت
دلشان گوی کز چه لرزانی؟!

دادی ایمان بهای نان، جان نیز
من دهم زر، که بیخبر زانی

پاره ی نان خوریم هر دو، ولی
بگرانی تو، من به ارزانی

بمن آن پاره نان گوارا باد
بتو این حرص و آز ارزانی

داشتم ز اهل آن دیار شگفت
خوانددهقان پیر برزانی

زاد مردی نزاده مادر دهر
گویی این پیره زن، پسر زا، نی

ترکیب بندها و ترجیع بندها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۶ - و له قطعه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.