هوش مصنوعی: شاعر در این متن، توصیفی شاعرانه و عارفانه از یک فرد سالک و عارف ارائه می‌دهد که در عین فقر و سادگی، از معرفت و دانش بالایی برخوردار است. این فرد، جهان‌دیده و آزاده است، دلش گنجینه‌ای از اسرار الهی است و از تعلقات دنیوی رها شده. شاعر با بیان حالات روحی و ظاهری این عارف، به مفاهیمی مانند فقر، قناعت، عشق الهی و رضایت به قضای خدا اشاره می‌کند. در بخشی از متن، شاعر با این عارف گفت‌وگو می‌کند و از او درباره تجربیاتش از زندگی و جهان می‌پرسد. عارف در پاسخ، با خنده و گریه، از ناپایداری دنیا و بی‌ثباتی شرایط زندگی سخن می‌گوید و به توصیف صحنه‌هایی از طبیعت و زندگی می‌پردد که نمادی از تغییر و دگرگونی هستند.
رده سنی: 16+ متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن‌ها نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعاره‌ها و نمادهای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر دشوار باشد.

شمارهٔ ۱

شبی میگذشتم ز ویرانه یی
ز پا دیدم افتاده دیوانه یی

نه دیوانه، فرزانه یی حق شناس
چه دیو و چه دیوانه زو در هراس

جهان گشته یی، خضرش از همرهان؛
جهان دیده یی، بسته چشم از جهان

نه جز ز آسمان، سایه یی بر سرش
نه جز موی سر، جامه یی در برش

ره فقر پیموده با پای لنگ
فراخ آستین بوده با دست تنگ

به شیدایی آسوده خاطر ز شید
همه عمر آزاد از عمرو و زید

دلش گنج اسرار حق را امین
نه او از کسی نه کسی زو غمین

به خودگفتی، از خودشنفتی بسی؛
مرنجان کسی را، مرنج از کسی

نه با آسمان کینی از وی گمان
نه ز او کینه یی در دل آسمان

هم او گردن عجز افراشته
هم از وی فلک دست برداشته

گرسنه، ولی سیر از ناز و نوش
برهنه، ولی خلق را عیب پوش!

تهی دست و، پا بر سر گنجهاش
ز فاقه دل آسوده از رنجهاش

دو گز بوریا کرده بر خاک فرش
زده دست کوتاه، بر ساق عرش

اقامت گزین در مقام رضا
رضا داده جانش به حکم قضا

سرش مست عشق و، دلش هوشیار
لبش خنده ریز و مژه اشکبار

گهی خنده می کرد و گه می گریست!
به او گفتم: این خنده و گریه چیست؟!

چه دیدی بگو گر نه ای ز اهل زرق
که گریان چو ابری و خندان چو برق؟!

چو دیوانه افسانه ی من شنفت
فشاند اشک چون شمع خندان و گفت:

چه پرسی؟! که گر گویمت سرگذشت
ز عیش جهان بایدت در گذشت!

تو راکام شیرین، مرا باده تلخ؛
تو از غره گویی سخن، من ز سلخ!

خردمند را، بی خرد یار نیست
به آسوده، فرسوده را کار نیست

زدم بوسه بر دستش آنگه به پای
که ای دانش آرای فرخنده رای

منم تشنه کام و، تو بارنده میغ؛
ز تشنه چرا آب داری دریغ؟!

مرا از کرم باش آموزگار
بگو تا چه ها دیدی از روزگار؟!

ز وضع جهان هر چه دیدی بگو
ز بیننده هم گر شنیدی بگو

دل ازعجز نالی من سوختش
چو شمع آتش من رخ افروختش

همش های های و، همش قاه قاه؛
همی گفت: ای خضر گم کرده راه

مگو زین سرای سیاه و سفید
دو چشم و دو گوشم چه دید و شنید؟!

گر آنچه شنیدستم از روزگار
شمارم، کشد تا به روز شمار

چه خوش گفت پیر پسندیده گوی
سخن هر چه می گویی از دیده گوی

کنونم مزن طعنه ها، هوش باش
چو از دیده گویم سخن، گوش باش

ببین تا چه دیدم ز دور سپهر
ز اندوه و شادی، ز کین و ز مهر

شود تا تو را هم دل آگه ز راز
نه پرسی از این خنده و گریه باز

هم اینجا در اندک زمانی نه دیر
که از خودپرستان شدم گوشه گیر

یکی ژرف دریا بدیدم نخست
که موج غبارش رخ ابر شست

سفاین خرامنده چون بط بسش
لبالب ز در دامن هر خسش

به آن لجه ریزان بسی شد به شط
درون پر ز ماهی، برون پر ز بط

در اصداف رخشان در از هر طرف
چو دری در این لاجوردی صدف

به غواصی الیاسی از هر کنار
بر آورده بس لؤلؤ شاهوار

کشیده از آن دست گوهر فروش
شهان را به تاج و بتان را به گوش

پی صحبت خضر گفتی کلیم
بگسترده در ساحل آن گلیم

فروزنده ماهیش چون آفتاب
در افتاده از دست موسی در آب

شناور سمک ها به پشت وشکم
زر وسیم ریزان به دامان یم

به قعرش ز ساحل زر ماهیان
چو سیمین کواکب ز گردون عیان

همه سرگرانی به هم داشتند
مگر یونس اندر شکم داشتند؟!

به صید بط و ماهیش صبح و شام
به هر گوشه صیادی افگنده دام

مگر ناخدای خداناشناس
نپذرفت از غرقه ای التماس

پس آن غرقه را موج هر سو کشاند
در آخر دم از دیده خونی فشاند

ببین قطره خونی به دریا چه کرد؟!
ز بنیاد آن چون برآورد گرد؟!

چنان ناگه آن بحر طوفان گرفت
که ماندند از آن فیلسوفان شگفت

فرو بست دم آن خروشنده یم
نه نامی به‌جا ماند از آن یم، نه نم

هم آنجا عیان شد یکی پهن دشت
پرنده پر افشان، چرنده بگشت

سفاین ز گرداب بر گل نشست
شدش ناخدا غرق و لنگر شکست

روان هر شکاری به کف تیغ تیز
نموده به مرغابیان رستخیز

ز خون بطان بطن یم شد یمن
درش چون عقیق یمن در ثمن

ز غوک و ز ماهی آن بحر شور
شکم ساخته پر وحوش و طیور

برآمد ز تر دامنی خاک خشک
ره گاو عنبر زد آهوی مشک

فگنده در این جاده ها کاروان
در آن جاده ها کاروان ها روان

گدایان مفلس ز رخشنده در
صدف کرده خالی و زنبیل پر

بسا بی کله سرور عهد شد
بسا پابرهنه که بر مهد شد

ز مرجان و در برده چندان به دوش
که هر پیله ور گشت گوهرفروش

کنون مانده ز آنجا دو روشن سمک
به هفتم زمین و به هشتم فلک
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۶۲
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:شمارهٔ ۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.