۱۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲

یکی کوه دیدم هم از دست راست
که از دامنش هر غباری که خاست

بر آراست گیسوی حور بهشت
سر زلف غلمان بعنبر سرشت

بدخشانه و بهرمان کان لعل
بکانون خورشید افگنده نعل

بپای گل و لاله اش سبزه فرش
سر سبزه اش، سوده بر پای عرش

ز ابری که برخاستش از کمر
لبالب ز گوهر شدی هر شمر

عقاب و پلنگش پر و سر فگند
ز نسرین و شیر سپهر بلند

چرا گاه ثور و حمل دامنش
ببازی گری جدی، پیرامنش

کمر بند جوزا شد او را نطاق
قمر از کمرگاه آن در محاق

گوزنی که در دامنش داشت گشت
شدش آبگاه این زر اندود طشت

نمودارش از یکطرف بیشه یی
نخورده بنخلی از آن تیشه یی

درختش همه میوه ریزان ز شاخ
از آن روزی تنگدستان فراخ

گرفته بکف هر گیاهش چراغ
که گیرد ز دیدار موسی سراغ

نه طور و، کلیمی ز هر گوشه هست
بر آورده بهر مناجات دست

فروزان ز هر دست او آفتاب
عیاندیده حسن ازل بیحجاب

گله رانده از خاندان شعیب
بدنبال از اصحاب کهفش کلیب

عصا بر نیاورده سر از شجر
عیون منفجر کرده از هر حجر

روان چشمه ها با هم آمیخته
بهر سنگ از آن قطره ها ریخته

تو گفتی مگر درج گوهر شکست
و یا بر فلک عقد گوهر گسست

از آن چشمه ها کآبش آغاز کار
بدریا همی ریخت ز آن کوهسار

یکی رود برخاست چون زنده رود
که از مصر، نیلش رساندی درود

بدشت آمد از کوه دامن کشان
بر آن، خیل مرغابیان پرفشان

جدا گشته ز آن رود بس نهرها
شد این داستان شهره در شهرها

زمین یافت ز آن رود بس خرمی
ز هر شهر گرد آمدش آدمی

در آنجا یکی شهر آباد شد
که بنیاد آن محکم از داد شد

بدشت از لب رود تا پای کوه
فراهم شده مردم از هر گروه

ملل سر نپیچیده از دین خود
بسر برده با هم بآیین خود

جهان کهن یافت از سر نوی
در آن هم نشین، تازی و پهلوی

بسی باغ و بستان دلکش در آن
بسی کاخ و قصر منقش در آن

بهر کوچه اش جوی آب روان
برنگ می از سایه یی ارغوان

ز گرمابه اش پاک، چه تن چه دل
که بودیش آب و هوا معتدل

در آنجا نشانی نه ز آلودگی
ز پاکی تن، دل در آسودگی

بنای وی از سنگ و، سنگ رخام؛
گلش از زر پخته وز سیم خام

عیان روزن از سقف چون اخترش
روان آب از جوی چون کوثرش

ز خاکستر گلخنش ریخته
بچشم اختران سرمه ی بیخته

عیان چار بازارش از چارسو
بآن خلقی از چار سو کرده رو

محلات بیرون ز اندازه اش
گشاده بفردوس دروازه اش

زیشب وز مرمر سقوف و فروش
همه مردمش در خرید و فروش

ز سرمایه ی خود توانگر همه
ز همسایه یی خود غنی تر همه

در آنجا دو یار موافق بسی
بهر خانه معشوق و عاشق بسی

بطفلی هم از حسن مستان یکی
بعشق آشنا در دبستان یکی

یکی آگه از کار مهر و وفا
یکی واقف از رسم جور و جفا

بهر سو در آن شهر آراسته
که آگنده بودی ز هر خواسته

عمارات عالی نعمان پسند
چو ایوان بهرام وکسری بلند

از آنها یکی چون قصور بهشت
ز عنبر گلش، وز زر و سیم خشت

مهندس، باشکال اقلیدسی
نهادش بناها همه هندسی

سدیر و خورنق از آن گشته پست
وز آن یافته طاق کسری شکست

بنا کرده حجار و نجار روس
بدیوار مرمر، بدر آبنوس

ز هر سو بآن ساحت دلپسند
قلم بر کف آمد بسی نقشبند

در آن نقشهای فریبنده کرد
ز مهر و سپهرش زر و لاجورد

فروش ملون، نشیمن فروز
قنادیل روشن، شبان کرده روز

نشسته در آن قصر شاهی بزرگ
کش از عدل خوردی بره شیر گرگ

جهانی ز انصاف پابست او
ز حق یافته روزی از دست او

همه از زبان دار و از بی زبان
در آن خانه مهمان و شه میزبان

همش طوق بر گردن مهر و ماه
همش حلقه بر گوش درویش و شاه

جهانش، بدرگاه آورده باج
شهانش، بگردن گرفته خراج

ز عدل و کرم، خسروان بنده اش
سپاه و رعیت، سر افگنده اش

فتادی چو بوسیدیش پا رکاب
ز زین رستم، از تخت افراسیاب

ز داد و دهش کرده آن شهریار
ز مظلوم مسکین، تهی آن دیار

هزارش بت مشکبو در حرم
خرامنده چون سرو باغ ارم

همش پایداری آزادگان
همش دستگیری افتادگان

هزارش سهی سرو در آستان
بهوش و هنر هر یکی داستان

گهی تا کند تازه و تر دماغ
برافروختی شب زمینا چراغ

نشستی و با مردم هوشمند
گرفتی می از ساقی نوشخند

ولیکن، نه چندان که گردد خراب
جهان از غم او، چو او از شراب

شهی کو غم زیر دستان خورد
چه غم گرمی از دست مستان خورد؟!

همان می، همانغم گواراش باد؛
چواسکندر، اورنگ داراش باد

شهی کو چه ساغر بدست آورد
بناموس شاهی شکست آورد

دهد نقد دولت ز کف رایگان
کشد جام می با فرومایگان

همش کام فرخندگی تلخ باد
همش غره ی زندگی سلخ باد

گهی با دلیران سنان بر سنان
گهی با دبیران قلم در بنان

گهی همدم گوشه گیران شدی
گهی پندآموز پیران شدی

گهی با جوانان شکار افگنان
بصحرا شدی طبل عشرت زنان

همش زیر پا باد رفتار رخش
تن آهن، سمش سنگ و نعلش درخش

هم از سیم چوگان بکف چون هلال
وز آن گوی زرین خور پای مال

جهاندی ز جا هر یک آهو تکی
دوان از پی انداختی هر یکی

سگ و یوز، بیر افگن و شیر گیر
نه از دستشان ببر رستی، نه شیر

گرفتندی از باره ی کوه وزن
هم از دشت آهو، هم از که گوزن

ز چنگال شاهین و منقار باز
بجا کبک و تیهو نماندند باز

تهی کرده هر یک ز نزدیک و دور
زمین از وحوش و هوا از طیور

سر از گور بر کرده بهرام گور
که تا بیند آن صید گه را ز دور

مگر شد در این عرصه ی دار و گیر
شهان را شکار از دوره ناگزیر

یکی آنکه تا دوست سازند رام
چو مرغش فشاندند دانه بدام

دگر خصم را سر بفتراک زین
ببندند چون صید وحشت گزین

ز هم شاد القصه شاه و سپاه
مهان در رفاه و کهان در پناه

زده در دل مردم هر دیار
ز رشک آتش آن شهر و آن شهریار

که کس شهریاری چو او دادگر
ندید و چو آن شهر، شهری دگر

زمینی بشرقی آن شهر بود
که خاکش بهر زهر پازهر بود

رسیدی از آن تربتم بر مشام
شمیمی دل آویز هر صبح و شام

نرسته، گلش چیدمی رنگ رنگ
چو دل، غنچه اش دیدمی تنگ تنگ

ننالیده، مرغانش آوازها
بگوشم رساندند بس رازها

نرسته، در آن خاک دیدم نخست
هر آن سبزه کآخر از آن خاک رست

نبسته، عیان دیدم آغاز کار
هر آن نقش کانجام شد آشکار

ز پاکی مگر خاک آن بود آب
که راز دلش را ندیدم حجاب

نمودم بدل گنج نادیده کس
ز مردم نهان گفتمش هر نفس

که: خیز ای دل عاقبت بین من
هم آیینه ی من، هم آیین من

نکشته ببین تا از این خاک نغز
چه روید که از هوشت آگنده مغز؟!

فتاده من و دل به پهلوی هم
نهاده سر خود بزانوی هم

در آن انجمن خلوتی ساختم
نظر سوی آن دشت انداختم

در آن خطه دیدم من از خشت خام
همانجا که کیخسرو از خط جام

ز سنگش دل آن نیز در سینه دید
که اسکندر از لوح آیینه دید

عجب مانده ز آن دشت ناکاشته
که خاکش چه ها زیر سر داشته؟!

بناگاه دیدیم کز ماه و مهر
بر آورد دستی ببازی سپهر

یکی پرده بر گرد هامون کشید
بسی لعبت از پرده بیرون کشید

هم از نور انجم هوا گرم کرد
هم از گرمی آن زمین نرم کرد

سراپرده ی ابر بالا کشاند
وز آن پرده لولوی لالا فشاند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.