۲۰۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷ - حکایت

شنیدم یکی از ملوک کیان
که از دولتش کس ندیدی زیان

بیک گله، از عدل او گرگ و میش
بیک چشمه، از داد او نوش و نیش

یکی روز داد از کرم بار عام
که مرغ دل مردم آرد بدام

گرفتند بس ساقیان جامها
چو شیرین شد از جامها کامها

جهان دیده دانایی از راستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان

که شاها! جهان در پناه تو باد
سر سرکشان خاک راه تو باد

مبیناد چشمی تهی از تو تخت
هشیوار بادی و بیدار بخت

ز عدل تو خلق جهان در امان
زیند، از چه از بازی آسمان

کنون آمدند اهل هر کشور ی
که سایند بر آستانت سری

بشکرانه ی اینکه شاه جهان
بود راعی خلق، فاش و نهان

تهی کرده گنجینه ها هر کسی
همه تحفه پیش آورندت بسی

ز نجدی هیون وز تازی سمند
ز رومی قبا و ز چینی پرند

ز عود و زعنبر، ز مشک وعبیر
ز یاقوت تاج، از زبرجد سریر

ز لعل و ز الماس طوق و کمر
فروزنده شمس و درخشان قمر

ز زرین نطاق و ز سیمین زره
ز فیروزه بند از عقیقش گره

ز بلور جام و ز پولاد تیغ
کسی را نه در جان فشاندن دریغ

تو را نقد جان زیبد ای شه، نه گنج
که رستیم در عهد عدلت ز رنج

مرا تحفه پندی است گر بشنوی
ز خسران رهد دولت خسروی

جز این گوهرم هیچ در دست نیست
پذیرد ز من شاه اگر مست نیست

چنین گفتش آن خسرو هوشمند
که: شاهان که دارند بخت بلند

ز بیش و کم گنج نارند یاد
شهان را بجز داد آیین مباد

چه از شوق گوهر خراشم درون؟!
همان گیرم از سنگ نامد برون!

چه خیزد از آن گوهر تابناک
که برخیزد از خاک و ماند بخاک؟!

من و گوهر پند دانشوران
کز آن یافت زینت سر سروران

گرانتر شمارند از تحفه هاش
نه سنگ است،دارند سنگین بهاش

ز درج دهان خیزد آغاز کار
بگنجینه ی سینه گیرد قرار

بود گوهر پند را سینه گنج
که شد نوشداروی صد گونه رنج

کنون گوهری را که گفتی بیار
که از مثقب عقل سفتی، بیار

دل مرد، از گفته ی شه شکفت
دعا کرد شاه جهان را و گفت:

چنین یاد دارم ز مردان راه
که نیکی اگر بینی از نیکخواه

ز نیکی مکن کوت هی زینهار
کسی کت دهد گل، نه بخشیش خار

چو بینی بد از کس، ره بدمجو
که هم باز گردد بد او بدو

خوش آمد از آن گفتگو شاه را
چنین گفت آن مرد آگاه را

که: هر روز باید در این آستان
رسانی بگوش من این داستان

ز هرگونه فرمود او را خورش
که یابد ز خوان کرم پرورش

بتشریف شاهانه بنواختش
ز خاصان درگاه خود ساختش

بدینگونه بگذشت سالی سه چار
که او بود همصحبت شهریار

همه روز پند نخستین بشاه
همی گفت و میجست از بد پناه

چو هر روز جاه وی افزون شدی
حسد پیشگان را جگر خون شدی

یکی زآن میان کش حسد بیش بود
خرد پیشگان را بداندیش بود

خردمند چون رفت از آن بارگاه
جبین سود بر پایه ی تخت شاه

که شاها! تو را تخت فیروز باد
همه روز تو، روز نوروز باد

حریفی که از حسن یک داستان
شده است از مقیمان این آستان

بهر کس رسد، گوید این حرف فاش
از اول زبان لاله بودیش کاش

کز این غم دلم مبتلای بلاست
که خسرو بدرد بخر مبتلاست

نشاند مرا چون بنزدیک تخت
دماغم شود رنجه ز آن بوی سخت

کشم بر دماغ آستین را نهان
که تا نشنوم بوی بد ز آن دهان

تو را ناخوش آمد گر از ناخوشی
همه پرده بر کرده ی او کشی

غلامان که مو کرده اینجا سفید
نیارند این حرف از وی شنید

چو شاه از حسود این سخن کرد گوش
بتن خونش از خشم آمد بجوش

بگفتش: اگر بینم این گفته راست
بشمشیر از وی کنم بازخواست

تو را محرم راز شاهی کنم
کرم با توچندانکه خواهی کنم

ورش بیگنه دیدم و متهم
قدم بر سریر عدالت نهم

نخست از عنایت کنم سرورش
نهم افسر سروری بر سرش

بدست خود آنگاه خون ریزمت
سر از باره یی قصر آویزمت

که هر کس سرت بیند آویخته
تن افتاده بر خاک و خون ریخته

سر خود نگهدارد از تیغ تیز
نگوید دروغی چنین، راست نیز

بلرزید بر خود حسود آن زمان
بآگاهی شاه شد بدگمان

بناچار گفت: ای خداوند تخت
چو روشن ضمیری و آزاده بخت

در این انجمن کز تو دارد فروغ
کرا زهره باشد که گوید دروغ؟!

نگویم دروغت، ز جانم نه سیر
بزودی تو را حجت آرم نه دیر

سحر بر شه این مشکل آسان کنم
مگر دفع حق ناشناسان کنم

چو فردا کند سجده یی بارگاه
بفرمای کآید بنزدیک شاه

چو دست آورد پیش رو بی گمان
گواه است بر گفته ی من همان

پذیرفت ازو شاه و از جای خاست
که تا بیند این گفتگو از کجاست؟!

بر آمد بتدبیر کار آن حسود
بتقدیر چون راست نامد چه سود؟!

روان شد بدنبال آن بیگناه
ز بان دوستی جو و، دل کینه خواه!

چو آگاهیش بود کآن راد مرد
بسی بود با بخردان هم نورد

نشسته بسی با ادب پروران
بسی بوده دمساز دانشوران

بشاهنشهان همنشین بوده بس
ز حسن و ادب پایه افزوده بس

در اندیشه شد تا چه حیلت برد
که آن مرغ زیرک بدام آورد؟!

بر آن بود تا پا براهی نهد
که از رشک و شمشیر شه وارهد

خیالش همین بود کآن بیگناه
چو فردا نشیند در ایوان شاه

بتدبیر او دست بر لب نهد
که دعوی او را گواهی دهد

درآخر ز اندیشه راهی گرفت
که ابلیس هم ماند زو در شگفت

بصد حیله شب میهمان خواستش
یکی مجلس نغز آراستش

ز هرگونه نعمت که آورد پیش
بسیرش بیالود ز اندازه بیش

چو آن مرد غافل ز تدبیر شد
همی خورد از آن سیر تا سیر شد

پس از صحبت آمد چو وقت رفاه
در آن خانه خفتند تا صبحگاه

سحرگه که شد خسرو خاوری
بایوان روان از پی داوری

گرفت از پی انتظام مهام
بیکدست تیغ و بیکدست جام

ز خلوت بر آمد خداوند تاج
چو خورشید زد تکیه بر تخت عاج

ندیمان و خاصانش از هر طرف
بایوان رسیدند و بستند صف

زبان بسته از همزبانی همه
که شه بود چوپان و ایشان رمه

طلب کرد پس شاه فیروز بخت
مر آن بیگنه را بنزدیک تخت

نداد از کف آن مرد رسم ادب
ادب کرد و در حرف نگشاد لب

که بوی بد سیر کو خورد شام
مبادا رسد شاه را بر مشام

چو شه گفتگو با وی آغاز کرد
سخن را، بناچار لب باز کرد

بتدبیر آن دست بر لب گرفت
مگر شاه را از غضب تب گرفت

سیه کرد روی قلم از مداد
پس آرایش نامه ی قتل داد

بخازن نوشت اینکه می آیدت
بزودیش خون ریختن بایدت

گر از بیم جان بیقراری کند
مبخشای و مگذار زاری کند

چو بنوشت نامه، سرنامه بست
بسوی خودش خواند و دادش بدست

که این نامه را خون بخازن رسان
مباش ایمن از رفتن ناکسان

هم اکنون از اینجا بمخزن شتاب
دهد خازنت تا زر و سیم ناب

ببوسید آن بیگنه دست شاه
گرفت از شه آن نامه، آمد براه

حسود از قضا بود خود در کمین
چو دلشاد دیدش دلش شد غمین

بگفتش : که شاهت چه گفت این زمان
که می بینمت خوشدل و شادمان؟!

چنین داد پاسخ که: شاه از کرم
مرا کرد از بندگان محترم

بخازن مرا کیسه ی زر نوشت
نوشتن ز سر کی توان سرنوشت؟!

کنون میبرم تا ستانم زرش
حسود از طمع گشت گرد سرش

فراموش کرد از طمع تیغ شاه
بگفت: ای درت دوستان را پناه

چه باشد که امروز این رز بوام
دهی تا برآرم ز لطف تو کام؟

کرم پیشه، آن مرد نیکو نهاد
باو داد آن نامه، کش شاه داد

حسود از پی زر بمخزن رسید
چو خازن گرفت از وی آن نامه، دید

همان دم برآورد تیغ از نیام
بفرمان شه کرد کارش تمام

نبخشود چندانکه او خون گریست
که مقصود شه من نیم، دیگری است

بمخزن روان شد بامید زر
بکف نامدش زر، ز کف داد سر

چو روز دگر بردمید آفتاب
نهاد این فلک قدر پا دررکاب

بآیین هر روز شد سوی شاه
بامید زد بوسه بر تخت گاه

چه شه زنده دیدش، بگفت: ای عجب
تو را دی چه شد بر نرفتن سیب؟!

نگفتم که: مفرست دیگر کسان
رو این نامه را خون بخازن رسان؟!

ببوسید پای شه آن مرد و گفت
که: راز دل از شاه نتوان نهفت

رفیقی ز من خواست آن زر بوام
کزین آستان است کمتر غلام

مرا خود زر از لطف شه کم نبود
چو او خواست، از زر دریغم نبود!

گرفت از من آن نامه را زود رفت
دل از تنگدستیش آسود و رفت

چو شه نام پرسید و بشناختن
فلک مهره در ششدر انداختش!

که بیجرم مرد و گنه کار زیست
بر این داوری زار باید گریست

عجب دارم از بازی روزگار
نداند کس انجام و آغاز کار

زمانی سر فکر در پیش داشت
پشیمانی از کرده ی خویش داشت

چو کم شد ز جان شه اندک هراس
باو گفت کای مرد حق ناشناس

شنیدم که بوی بدم از دهان
شنیدی و گفتی بخلق جهان؟!

گر آن عیب دیدی ز من در نهفت
بمن بازت آن راز بایست گفت؟!

که تا از طبیبان شوم چاره جوی
شمارم تو را دوستی نیکخوی

مهان جهان، خاصه خاصان شاه
چو در خلوت قرب، جویند راه

نگویند عیبی که بینند باز
کنند ار نه بر خود در فتنه باز

بخون خود آن قوم بازی کنند
که در انجمن فتنه سازی کنند

ندیدی و گر عیب، گفتی چرا؟!
عنایت که دیدی، نهفتی چرا؟!

تو خود گوی: اکنون سزای تو چیست؟!
بنامحرمان خود حرام است زیست!

چو آن بینوا خود ز شاه این شنفت
فرو ریخت از دیدگان اشک و گفت

که : شاها بشاهی که شاهیت داد
بخلق جهان نیکخواهیت داد

که آگه ز عیب تو ای شه نیم
وزینها که گفتی تو آگه نیم!

تو دانی که چیزی نداند چو کس
هم از گفتنش بسته دارد نفس

د راین آستان تا گرفتم پناه
همه جود وانصاف دیدم ز شاه

ندیدم ز شاه جهان هیچ عیب
گواهم درین گفته دانای غیب

برین حرف اگر شاه دارد گواه
من و گردن عجز و شمشیر شاه!

شهش گفت: دی کآمدی سوی من
مگردید چشم تو چون روی من

نبودت اگر مطلبی در نهان
گرفتی چرا دست خود بر دهان؟!

بگفت: ای خداوند تاج و سریر
برون آمدم چون ز مجلس پریر

همان کو گرفت از من آن زر بوام
بخانه مرا میهمان کرد شام

سراسر هر آن چیز کاورده بود
همانا که با سیر پرورده بود

ولی رفته بود از کفم اختیار
نیارستم آن شب کنم هیچ کار

سحر کآمدم بر در آستان
چو شه خواست با من زند داستان

بناچار بستم لب ای دادرس
بخود ساختم تنگ راه نفس

مبادا چو شه بشنود بوی سیر
شود از من و حرف من نیز سیر

جز اینها که گفتم، بداری کیش
ندارم گمان گناهی بخویش

سراسر چو شاه این سخن گوش کرد
از اندیشه ی خود فراموش کرد

سر انگشت حیرت بدندان گرفت
از آن پس ره هوشمندان گرفت

شد آگاه کآن مرد نیکو سرشت
ره مردی و مردمی در نوشت

دگر کشتنی بود آن کشته نیز
ز بد بدکنش را نه راه گریز!

بخاک ره از تخت شاهی نشست
بدرگاه ایزد برآورد دست

که: ای پاک پروردگار کریم
بما رحمت آور چو عذر آوریم

تو را زیبد از رهنمایان سپاس
که هر ره نما از تو شد ره شناس

کسی کاو ز ننگ خودی وارهد
عیان چون براهی غلط پا نهد

نهان لطف تو یاوه نگذاردش
ز راهی که رفته است باز آردش

ندانسته از بخت برگشتگی
فتادیم در راه سرگشتگی

ز لطفی که با ما نهان داشتی
غلط رفته بودیم، نگذاشتی

پس از شکر باری برآمد به تخت
چنین گفت با مرد آزاده بخت

که: هر روزه کآیی باین آستان
پیاپی بگوشم زن این داستان

که تا راه گم کرده بنمایدم
ز خواب گران دیده بگشایدم

سپس مرد را در برابر نشاند
ز درج لب این گونه گوهر فشاند:
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.