۱۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸ - حکایت

امیری امارت خدا داده داشت
غلامی و فرزندی آزاده داشت

شبی هر دو را در برابر نشاند
ز درج لب اینگونه گوهر فشاند

که: هر یک ازین روزگار دراز
هوائی که دارید گویید باز

که بینم شما را در اندیشه چیست؟!
ز خونابه و می در این شیشه چیست؟!

پسر گفتش: ای بخت آموزگار
همی خواهم از گردش روزگار

که باشد زمین زیر گنجم همه
بهر دشتم از تازی اسبان رمه

ز بسیاری نعمت و ناز من
بگیتی نباشد کس انباز من

غلام خردمند و روشن ضمیر
زمین را ببوسید و گفت: ای امیر

همی خواهم از کردگار جهان
که تا زنده ام آشکار ونهان

خرم بنده و آزاد سازم ز جود
نه ز ایشان که داند مرا بنده بود

دگر از کرم بر فشانم درم
کنم بنده آزادگان از کرم

چو بشنفت از ایشان امیر این کلام
ببوسید از مهر روی غلام

نخستش ز مال خود آزاد کرد
ز آزادی او دلش شاد کرد

بگفت: ای تو را بخت فیروزمند
بلند اخترت کرده همت بلند!

شنیدم سراسر همه رازتان
شد آویزه ی گوشم آوازتان

همی بینم امروز فاش از نهان
که فردا چه خواهید دید از جهان

مرادم نه این بود از این سبز طشت
دریغ آسمان بر مرادم نگشت

مرا غیر ازین بود با خود قرار
ولی نیست در دست کس اختیار

برید آسمانم ز فرزند مهر
بکام تو گردید و گردد سپهر

ز تو دولت افزوده، زو کاسته؛
چه کوشم بکار خدا خواسته؟!

غلام چنینم، ز فرزند به
درخت برافشان، برومند به
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.