۱۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲ - حکایت

شنیدم، مگر زاهدی زرق کوش
دگر رند بیهوش پیمانه نوش

برفتند با هم رهی بیخلاف
بخم ریختند آب انگور صاف

یکی سرکه میخواست، آن یک شراب
ببین تا فلک زد چه نقشی بر آب؟!

خم سرکه شد باده یی نغز و خوش
خم باده شد سرکه یی بس ترش

چو بودند در کار خود ناتمام
یکی سوخت پاک و یکی ماند خام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.