۱۹۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳ - حکایت

درختی کهن بود در بیشه یی
ندیده بتن زخمی از تیشه یی

بلند و قوی پنجه، سخت و سطبر
بدامانش آویخته دست ابر

فراتر ز نه آسمان پایه اش
فرو خفته خورشید د رسایه اش

ز هر مرغ کاندر جهان نام داشت
بهر برگی از شاخش آرام داشت

کشان از دو سو سرگشاده کمین
بگاو سپهر و بگاو زمین

هم آن را در افتاده بر شاخ شاخ
هم این را ز ریشه کمر شاخ شاخ

بپا چون ز ایام بندی ندید
بگردن ز گردون کمندی ندید

ببالید و گفت آن همایون درخت:
چو من کیست امروز آزاده بخت؟!

منم آن فلک سیر خاکی نژاد
که نز آب ترسم، نه ز آتش، نه باد

نه از موج طوفان نوحم خبر
نه از صرصر قوم عادم حذر

نه از نار نمرود اندیشه ام
که در آب محکم بود ریشه ام

همان بود آن بادش اندر دماغ
همان بود آن باده اش در ایاغ

که ناگه ز یکسو درخت افگنی
گرفته بکف پاره ی آهنی

کمر بسته بر کندن آن درخت
دل و روی، چون آهن و روی سخت

درختش در آن کار چون دید چیست
بگفت: ای تو را بازوی عقل سست

بخود گر گمانت ز سختی روست
مرا هم چو روی تو سخت است پوست

چو از سودن آهنت سود نیست
ازین آتش بهره جز دود نیست

درخت افگن، از آن درخت بلند
به نیروی سر پنچه شاخی فگند

بر آن آهنین تیشه ی شعله بار
یکی دسته ز آن شاخ کرد استوار

بسوی درخت آمد آنگه فراز
ز تیشه زبان بر درختش دراز

سر تیشه زد چون بپای درخت
درخت آهی از دل برآورد سخت

بیکچشم بر همزد، آن زورمند
درخت سرافراز از پافگند

چو افتاد آن نخل از آن بوستان
برآمد فغانش که ای دوستان

مرا ناله کی از درخت افگن است؟!
که هر ناخوشی بر من است از من است!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۲ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.