۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴ - حکایت

چو مأمون خلافت گرفت از امین
قوی شد ز تیغ یمانش یمین

یکی گفتش از محرمان: ای امیر
که روشن چو آیینه داری ضمیر

فلان بنده کز جود دادیش مال
ز سوء ادب بایدش گوشمال

نباشد بشاه جهان این نهان
که در بارگاه شهان جهان

نهد پا چو ز اندازه بیرون کسی
فتد رخنه در کار دولت بسی

دهد نیک و بد را، ادب امتیاز
وگرنه، که از مه ندانند باز

کسی کز ادب نیست در رویش آب
بود خوار در مجلس شیخ و شاب

ندانند مردم، چو شد آب روی
ندیمان شه را ز رندان کوی

اگر از سیاست نیازاریش
نه ز آن ره که رفته است باز آریش

برد رونق بزم شاهنشهی
که خود از ادب نیستش آگه ی

تبسم کنان گفت مأمون :بلی
چنین است رسم بزرگان، ولی

من از هر خطائی گر آیم بخشم
بکار غلامان کنم زهر چشم

بدشنامشان تلخ سازم لبان
شود تلخ از آن زهرم اول زبان

به بدخوییم نام چون شد بلند
چه سود از ادب بندگان بهرمند؟!

روا نیست باشد مرا از غضب
غلامان ادب پیشه، من بی ادب!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.