۱۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵ - حکایت

شنیدم یکی شاه فیروزبخت
ز لعل و ز فیروزه اش تاج و تخت

بسر چتر دولت بر افراخته
هما بر سرش سایه انداخته

ز اسباب شاهی که آماده داشت
جهان دیده دستوری آزاده داشت

بهم دوست دستور و سالار مرز
همان ذره پرور، همین مهرورز

مگر خواجه یی روزی از داستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان

که: شاها، جهان دوستان تواند
تماشائی بوستان تواند

ولی دشمنت نیز ناچار هست
که هم گل درین باغ و هم خار هست

سبویی پر از زهرت آورده ام
کش از تلخی مرگ پرورده ام

چو سلطان بود مظهر لطف و قهر
بکار آید او را چه شد و چه زهر

هم از شهد، بر سر کشد دوست جام
هم از زهر، دشمن شود تلخ کام

شه این حرفش از خواجه شد دلپذیر
سپرد آن سبو را بدست وزیر

یکی روز شه د رحرم خفته بود
ز دردی نهانش دل آشفته بود

طلب کرد دستور را در حرم
که بود او ز بس محرمی محترم

چو بنهاد دستور گامی دو بیش
بناگاه کرد آسمان کار خویش

نگاهش بزیبا نگاری فتاد
بدست فلک باز کاری فتاد

گذشتش بیک دیدن از کار کار
ز حیرت بجا ماند دیوار وار

چو بیدل شد از کار خود بازماند
چو مرغان بی پر، ز پرواز ماند

نه پایی که برگردد آن راه را
نه رایی که فرمان برد شاه را

در آخر شد و شاه را دید و رفت
ولی آنچه شه گفت، نشنید و رفت

همه راه میرفت و میگفت: آه
مرا آسمان زد درین راه راه!

چو می آمدم بود دل یار من
ز یار من آشفته شد کار من

نمیدانم اکنون کجا میروم؟
چو میماند او، من چرا میروم؟!

دریغا که رفت و مرا واگذاشت
غریبم درین راه تنها گذاشت

دو روزش بسر برد با درد و سوز
ندانست روز از شب و شب زروز

همی گفت آوخ ازین داستان
که من، سالها شد درین آستان

بفرمان شه پاسبان بوده ام
خلایق رمه، من شبان بوده ام

کنوم فلک در صف خاص و عام
بدزدی و گرگی برآورد نام

سیه کرد رویم ز شرمندگی
مرا مرگ خوشتر از این زندگی

اگر از پی دل روم، سود نیست
که حق راضی و شاه خشنود نیست

وگر سر برآرم که بخشندم اجر
بمردن کشد کارم، اما بزجر

همان به کز آن زهر نوشم دمی
دمی وارهم از غم عالمی

پس آنگه دو جامی از آن زهر خورد
که میرد بآسانی، اما نمرد

نشد زهرش اندر جگر کارگر
که میسوخت از داغ عشقش جگر

خلیل از تب عشق چون گرم بود
بتن آتشش دیبه یی نرم بود

کسی کش غم عشق شد سازگار
بشادی شمارد غم روزگار

از آن زهر جانسوز سودی ندید
زد آتش بجان، لیک دودی ندید!

بلی چون بود کام تلخ از فراق
دهد زهر طعم شکر در مذاق

بسر بر کشید آن سبو را تمام
تو گویی زد از چشمه ی خضر جام

بکشت حیاتش نزد زهر برق
کش از گریه تن بود در آب غرق

یکی روز شه خواست دستور را
طلب کرد آن زهر مستور را

وزیرش بمژگان زره گرد رفت
سرافگند از شرم در پیش و گفت

که: ای داور عهد وای شاه شهر
نمانده نمی ز آن گزاینده زهر

بر آشفت شه، کاین سخن نغز نیست
چه گویی مگر در سرت مغز نیست؟!

بدستان نیابی ز دستم امان
مکن در حق خود مرا بدگمان

بگو تا که را کشته یی بگناه؟!
کنم ورنه از زهر تیغت تباه!

جبین سود دستور دانا بخاک
کز آن زهر کس را نکردم هلاک

نبردم بکار کس این تلخ سم
بشیرین زبانی خسرو قسم

ولی در دلم بود دردی نهان
ز درمانش درمانده کار آگهان

ز ناچاری آن زهر خوردم مگر
شود زهر درد مرا چاره گر

نشد چاره آن درد اندوه خیز
بدان درد افزود این درد نیز

که در خدمت شاه تا زنده ام
ازین زندگی مانده شرمنده ام

عجب ماند از حرف دستور، شاه
بگفت: ای ز تو فرخ این تختگاه

ندیدم چو تو آصفی ذوفنون
شگفت آیدم این حکایت کنون

که من آزمودم تو را بارها
شد آسان ز رای تو دشوارها

کنون از چه راهست دردت بگو؟
بمردن چه ناچار کردت بگو؟!

که گر است گویی رهی از عقاب
وگر بر رخ رازپوشی نقاب

به تیره زمین و بروشن سپهر
بشام و بصبح و بماه و بمهر

کنم آن سیاست بجان و تنت
که گریند هم دوست، هم دشمنت

نکشتت گر آن زهر، از زهر تیغ
زنم برق بر خرمنت بیدریغ

چو سوگند بشنفت از شه وزیر
باظهار آن راز شد ناگزیر

سراسر حکایت بشه گفت باز
شگفتید آن شاه مسکین نواز

بدستور گفت: ای جهاندیده مرد!
کسی با خود از زندگان این نکرد

تو بیهوده خاموش کردی چراغ
که چون دیدی او را، نکردی سراغ

بود کآن خرامنده سرو سهی
نباشد ز خاصان شاهنشهی

درین آستان، صد سهی قد چمد
درین بوستان، صد گل از گل دمد

نه هر سرو را شاه گیرد به بر
نه هر گل شود شاه را زیب سر

کنون باز گو ز آن مشعبدنشان
که برد از کفت دل از آن مهوشان؟

مگر چاره ی کارت آسان بود
دلت را نخواهم هراسان بود

وزیر آنچه بودش نشان ز آن عروس
بشه گفت و بر پای شه داد بوس

کنیزی مگر داشت شه د رحرم
برخ گل، بقد سرو باغ ارم

دلش بود پیوسته در بند او
مژه خون فشان از شکرخند او

بدانست کافگنده آن ماه چهر
بجان وزیر آتش از تاب مهر

دلش سوخت بر آه و بر ناله اش
بخدمتگذاری چل ساله اش

بدلجویی او ز دلبر گذشت
کرم بین که مفلس ز گوهر گذاشت!

بگفتش: دلت را غباری مباد
بپایت از این راه خاری مباد

که آن شوخ کز کف دلت را ربود
چراغ شبستان شاهی نبود

یکی میهمان است با عز و جاه
درین خانه، لیکش تن از تب تباه

برنجوریش بایدت کرد صبر
که گل زیر خار است و مه زیر ابر

شدت کوکب بخت گیتی فروز
ولی صبر میبایدت چند روز

وز آن پس بسوی حرم رفت شاه
همان نازنین را بخود داد راه

بآن سرو قد گفت حال وزیر
که: وصل وزیرت بود ناگزیر

بنالید آن سرو چون فاخته
که ای رایت عدل افراخته

چه کردم که رنجوری خواهی مرا؟!
ازین آستان دور خواهی مرا؟!

بزاری بسر کردیش خاک راه
ولی آنچه و گفت نشنید شاه

بقید فراق از طلاقش فگند
چو مه در شکنج محاقش فگند

پس از چندی آن زیب تخت شهی
چنین داد دستور را آگهی

که وقت است کز غم برآید دلت
شود روشن از شمع مه، محفلت

یکی جشن شاهانه آراستند
بعقد گهر مؤبدان خواستند

شبانگه کزین حلجه ی زرنگار
عروس دلارای خاور دیار

چو لیلی شد از ناز محمل نشین
به پرده نهفت آن رخ آتشین

بفرمان شه، رشک ماه تمام
برآمد ز خلوت بناکام و کام

چو زد بوسه بر آستان شاه را
نشاندند در محمل آن ماه را

کشیدند محمل بکاخ وزیر
وزیر اختر عمرش آمد بزیر

خرامید در باغ سرو سهی
ز بیگانه آن انجمن شد تهی

چو دستور در حجله آرام یافت
دل آرام خود را بخود رام یافت

بزد دست کز روی آن مه نقاب
کند دور چون ابر از آفتاب

چو دستش بآن سرو سرکش رسید
تو گفتی که بر خرمن آتش رسید!

چنان سوخت، کش استخوانی نماند
ز خاکسترش هم، نشانی نماند!

چو وصلش ز جان تلخی هجر برد
اثر کرد آن زهر در جان که خورد

عجب نیست از عشق این کارها
منش امتحان کرده ام بارها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۶ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.