۱۶۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷ - حکایت

شنیدم یکی روز بر طرف دشت
جوانی بدهقان پیری گذشت

که خوی ا رخ افشاندش آفتاب
همی کشت نخل و همی داد آب

جوان را شگفت آمد از کار وی
چنین گفت با پیر فرخنده پی

که: اکنون از پیری ای نیکبخت
همی لرزدت تن چو برگ درخت

چه کاری درختی که ناید بکار
از آن نه شکوفه ببینی نه بار؟!

ز انصاف اگر نگذری این عمل
دهد یاد از حرص و طول امل!

بپاسخ چنین گفت دهقان پیر
که: ای نوجوان خرده بر من مگیر

چو خوردیم ما کشته ی دیگران
که بودند تخم وفا پروران

بکاریم تا کشته ی ما خورند
مگر نام ما را به نیکی برند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.