۱۷۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹ - حکایت

یکی چنگ زن مطرب نغمه ساز
که نشناختش کس ز ناهید باز

بهشتی ز سرو و گل آراسته
گل تازه و سرو نوخاسته

مه زهره آهنگ خورشید خد
گل بلبل آواز شمشاد قد

به پیراهن حلقش از نغمه خاک
دل هر کس از زخمه اش زخمناک

ازو دست افشان عروسان نجد
وزو شیخ در رقص و صوفی بوجد

بجان کسان بودیش گر هوس
دریغش ازو نامدی هیچکس

گدایش نمد داد و شاهش حریر
نشاند آنش بر پوست، این بر سریر

بباغش چو باد خزانی دمید
ز پیریش چون چنگ قامت خمید

بیکدیگر آمیخت کافور ومشک
شدش گوهر لعل بی آب و خشک

گرفتش طپیدن دل و رعشه دست
نفس گشت کوتاه و آواز پست

شدش نغمه چون نوحه ی بوم شوم
رمیدند ازو اهل آن مرز و بوم

روان بر در خلق میشد بسی
نمیداد راهش بمجلس کسی

قدم در راه بینوایی گذاشت
بروزی دو رفت از کفش هر چه داشت

یکی روز، کش پای آمد بسنگ
بدستی عصا و بدستیش چنگ

شد از شهر بیرون، چو ابر بهار
بسنگ مزاری نشست اشکبار

سر ناخنی بر رگ چنگ زد
چو شد چنگ نالان، بر آهنگ زد

که ای بینوا من، نوازنده تو؛
همه ساخته جز تو، سازنده تو!

بود در دلم گفتنیها بسی
که نتوانمش گفت با هر کسی

کنون کآمدم خانه پرداخته
ز بیگانگان خلوتی ساخته

ببخشای اگر عجز نالی کنم
بپوزش دل از درد خالی کنم

چگویم؟ نه من نه کسی را شکی است
که ناگفته و گفته پیشت یکی است!

ولی عرض حالم از آن خوش فتاد
که خوش داری از عرض حال عباد

از این پیش روزی که بودم جوان
قدم نارون بود و رخ ارغوان

هم از رنگ من، ماه در نقص بود
هم از چنگ من، زهره در رقص بود

گدا و شه از ذوق آوای من
سرو افسر افگنده در پای من

مرا کیسه و کاسه پر زر و می
ز زر، سرد تیر و؛ ز می گرم دی!

ز آرایش افزود آلایشم
ز تو غافلم کرد آسایشم

پذیرفت چون رنگ زردی گلم
هم آواز شد با زغن بلبلم

رمیدند خلقم ز همخانگی
کشید آشنایی به بیگانگی

خروشیدم از بیکسیها بسی
نشد دستگیرم ز یاران کسی

کنون کآمدم بر درت شرمسار
بود دست آویزم این چنگ زار

نوازم تو را ساز ای کار ساز
که عالم پناهی و عاجز نواز

ز نور کرم، جانفروزیم بخش
گناهم ببخشای و روزیم بخش

مگر سالکی، شحنه ی شهر بود
که از دانش و بینشش بهر بود

ز بیدار بختی در آن روز خفت
بخواب اندرش هاتف غیب گفت

که: ما را یکی بنده ی سالخورد
کش از باده در جام مانده است درد

گران کرده پیری بهر محفلش
ز طعن جوانان هراسان دلش

کنون در فلان جا، دل از غصه تنگ
مرا خواند و خواند بآواز چنگ

ندید از رفیقان چو دلسوزی او
زمن خواست آمرزش و روزی او

همان بدره سیمی که دوش از فلان
گرفتی و بود الحق از غافلان

بآن بینوا ده، بگو : شادباش
به بخشایش و بخشش آزاد باش

فگندند از چشم چون مردمت
برافروخت حق انجمن ز انجمت

شدند از تو گر دوستداران نفور
تو را دوستدار است رب غفور

می از جام «لاتقنطوا» نوش کن
غم هر دو عالم فراموش کن

چو بیدار شد شحنه، برداشت سیم
خرامید دامن کشان چون نسیم

بمیعاد گه پیری آشفته دید
چو بخت سیاه منش خفته دید

بگوش و بدامن ز لطف و کرم
رساندش پیام و فشاندش درم

برآورد چون چنگ چنگی خروش
که از مرحمت مژده دادش سروش

زر افشاند بر بینوا چنگ چنگ
کشید آه و زد جنگ خود را بسنگ

ز جا جست، از شحنه شد عذر خواه
نه بر پای موزه، نه بر سر کلاه

گذشت اول از هر چه باید گذشت
پس آنگاه رفت از همانجا بدشت

ز مژگان خونین بخار و بسنگ
همی داد آب وهمی داد رنگ

همی کرد فریاد دیوانه وار
همی گفت : ای پاک پروردگار

به بیگانه کاین لطف شایان کنی
ندانم چه با آشنایان کنی؟!

همی سوخت جانم ز شرم گناه
بر آن شرم بخشایش افزودی آه

نسوزد چسان از دو آتش خسی
بسوز دل من مبادا کسی

اگر دوزخ آمد فروزنده تر
بود آتش شرم سوزنده تر

بیا آذر، از جام من نوش کن
یکی پند، کت میدهم، گوش کن

چو بینی خموشمند کارآگهان
برویت نیارند عیب نهان

نگویی که از عیب آگه نیند
بهر خلوتی با تو همره نیند

بود از جهان آفرین شرمشان
ز ستاری ایزد آزرمشان

ز بیدانشی پرده بر خود مدر
وگرنه شمارند خونت هدر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۰ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.