۱۶۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۰ - حکایت

شنیدم برافروخت نیک اختری
شبستان ز خورشید رخ دختری

بپرداخت چون حجله، در تنگ بست؛
بتاراج گلزار بگشاد دست

بامید گل، باغ را در گشاد؛
بشوق گهر، گنج را سر گشاد

نخستش یکی بوسه از لب گرفت
پی سفتن لعل مثقب گرفت

ز منقار بلبل گل آشفته دید
گهر از دگر مثقبش سفته دید

عجب ماند و این راز با کس نگفت
عجب تر کز آن سرو قد هم نهفت

گمان برد دختر که دیدش خموش
که غافل ز عیب است آن عیب پوش

ندانست کآن مرد ایزد پرست
ز عیبش لب از شرم دانسته بست

دو روزی چو بگذشت از آن ماجرا
تهی گشت از میهمانان سرا

یکی روز کآرایش کاخ کرد
بمشاطگی دست گستاخ کرد

دهد جفت تا گوشواریش جفت
دو گوش خود از سوزن سیم سفت

پس آنگاه با شوی شد همزبان
که ای نازنین همسر مهربان

منت بنده ام با سرافگندگی
بگوشم بکش حلقه ی بندگی

نیوشنده را شد دل از خنده سست
نگر تا چه گفتش جوابی درست

که: ای دلبر سرو بالای من!
درخشنده لولوی لالای من

چرا گوش کش مام بایست سفت
کنون سفتی و حلقه خواهیش جفت؟!

چرا آنچه بایستمش سفت من
بکاخ پدر سفتی ای اهرمن؟!

بگوهرشناسان گهر ز ابلهی
نسفته فروشی و سفته دهی

اگر بستمت از نکوهش زبان
مرا گول نشمار و غافل مدان!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.