۱۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۲ - حکایت

دو زن داشت مردی دو مو، پیش ازین
سواری دو اسب آمدش زیر زین

یکی ز آن دو پیر، آن دگر خردسال
قد آن و ابروی این چون هلال

یکی اژدهاوش، یکی مه جبین
رخ آن و گیسوی این پر ز چین

زهر یک شبی مهد آراستی
فزودیش این آنچه آن کاستی

در آن شب که پیرش هم آغوش بود
بخواب عدم رفته بیهوش بود

بناخن همه شب زن حیله گر
ز رویش سیه موی کندی مگر

بموی سفیدش چه افتد نگاه
بچشم آیدش عالم از غم سیاه

شود از زن نوجوان بدگمان
که با هم نسازند تیر و کمان

رمد ز آن جوان، شد چو در روزگار
جوان با جوان پیر با پیر یار

دگر شب چو خفتی بمهد جوان
نبودش بتن از کسالت توان

نهانی ز جا خاستی آن نگار
کشیدیش موی سفید از عذار

که فردا چو بیند سیه موی خود
بگرداند از پیرزن روی خود

سحرگه در آیینه ی آفتاب
چو دیدند رخسار خود شیخ و شاب

ز مشاطه ی صبح عالم فروز
جدا گشت زلف شب از روی روز

در آیینه چون دید آن دردمند
بچشم آمدش صورت ریشخند

بهر سو نظر کرد از هیچ سوی
ندید از زنخ تا بناگوش موی

دلش خون، تنش موی شد، سینه ریش؛
بخندید و بگریست بر روز خویش!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۳ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.