۲۰۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹ - حکایت

به گیلان کهن فحلی از راستان
فرو خواند بر گوشم این داستان:

کزین پیشتر کآتشم گرم بود
دلم کاین زمان سخت شد، نرم بود

مرا هدهدی بود آموخته
دریغا از آن گنج اندوخته

زبان آور آن طایر مهربان
سلیمان و بلقیس را همزمان

مزین بتاج سلیمان سرش
ملون چو دیبای الوان پرش

رسول سلیمان بشهر سبا
شنیده ز بلقیسان مرحبا

سرودی چنان گاه بر شاخ سرو
که افگندی آتش بجان تذرو

بگلبن چنان گاه کردی فغان
که بلبل گل آوردیش ارمغان

نه طوطی و شکر بمنقار داشت
ز همسایگی هما عار داشت

تو گفتی مرا طایر روح بود
که تن از جداییش مجروح بود

قضا کرد روزی از او غافلم
سرشتند گویا ز غفلت گلم

ازو کرد چون غافلم در زمان
ببین تا چه پیدا نمود آسمان؟!

مگر بازی از دست شه جسته بود
چو شاهان ز هر قید وارسته بود

نیارست در دست شاهان نشست
که آنجا نبود اختیارش بدست

چو از ساعد شاه پرواز کرد
ز پابند و از دل گره باز کرد

خوش آمد ز بام سرای منش
چو جغدی که ویرانه شد مأمنش

فگند آن هما سایه بر بام من
بپای خود افتاد در دام من

ز ایوان شاهیش چون دل گرفت
بویرانه چون جغد منزل گرفت

که چون طبلک شه برآرد خروش
بود کان خروشش نیاید بگوش

گرسنه شد آن باز شیرین شکار
شدش کام تلخ از غم روزگار

نه فرصت که صیدی برآرد بچنگ
نه طاقت که بر جوع آرد درنگ

فتادش بهدهد نگه ناگهان
تو گویی سیه شد بچشمش جهان

نظر چون بر آن مرغ طناز کرد
پی صیدش از بام پرواز کرد

چو آن بینوا دید چنگال او
مبیناد یا رب کسی حال او

بهدهد جهان باز چون تنگ ساخت
ببین باز گردون چه نیرنگ ساخت؟!

در آن حالت آن مرغ زیرک ز بیم
بمنقار شد جنگجو باغنیم

چو منقار هدهد دراز اوفتاد
بسوراخ بینی باز اوفتاد

فرو ماند از کار خود هر دو باز
در اندیشه ی جان چه هدهد، چه باز

چنین مانده تا من ز راه آمدم
خرامان بآن صیدگاه آمدم

عجب ماندم از بازی روزگار
مرا بس همی دیدن آموزگار

گرفتم چو صیاد بی قید را
رهاندم از آن قید آن صید را

گرفتندش از من غلامان شاه
رها گشت آن مرغک بیگناه

ببازی، مگر باز شد باز اسیر
بصید ضعیفان مشو سختگیر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۰ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.