۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱ - حکایت

بمن دوستی گفت از دوستان
که با من همی گشت در بوستان

که: از روزگارم غمی در دل است
که ناگفتن و گفتنش مشکل است

مرا هست رازی نهان در جهان
کنون خواهم آن راز گویم نهان

بفخر زمان خان گیلان زمین
کش از عدل شه گله را گرگ امین

بزرگ است و دانا و آزاده مرد
ز درمان نشاید نهان داشت درد

ندانم، ولی کی توان جست راه
نهان از رقیبان در آن بزمگاه؟!

چو خضر ار کنی رهنمایی مرا
ازین قید بخشی رهایی مرا

منم خشک لب، اوست بارنده میغ؛
چرا آب از تشنه داری دریغ؟!

از این بیش مپسند ای آموزگار
ستم بر ستمدیده ی روزگار

منش گفتم: ای سالک ره نورد
ز درد خود آوردیم دل بدرد

بناید دریغم ز مقصود تو
زیانی مرا نیست از سود تو

در خانه یی کاو بدولت گشاد
ز کس نیست خالی که خالی مباد

کند مجلس آن دم تهی از کرم
که ریزد بدامان سائل درم

ز شرم کسان بسکه شرم آیدش
بوقت عطا خلوتی بایدش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.