هوش مصنوعی: در این متن، شاعر از گفتگوی خود با دوستی می‌گوید که رازی نهان در دل دارد و آن را با شاعر در میان می‌گذارد. دوستش از غم روزگار و رازی پنهان می‌گوید که بیان آن دشوار است. سپس به ستایش فخر زمان خان گیلان زمین می‌پردازد و از عدل و دانش او سخن می‌گوید. شاعر در پاسخ، دوستش را به صبر و امیدواری دعوت می‌کند و بیان می‌کند که در خانه‌ای که به دولت گشوده است، هیچ‌کس بی‌بهره نمی‌ماند.
رده سنی: 15+ متن دارای مفاهیم عمیق ادبی و عرفانی است که درک آن برای مخاطبان جوان‌تر ممکن است دشوار باشد. همچنین، برخی از واژگان و عبارات نیاز به دانش زبانی و فرهنگی بالاتری دارند.

شمارهٔ ۴۱ - حکایت

بمن دوستی گفت از دوستان
که با من همی گشت در بوستان

که: از روزگارم غمی در دل است
که ناگفتن و گفتنش مشکل است

مرا هست رازی نهان در جهان
کنون خواهم آن راز گویم نهان

بفخر زمان خان گیلان زمین
کش از عدل شه گله را گرگ امین

بزرگ است و دانا و آزاده مرد
ز درمان نشاید نهان داشت درد

ندانم، ولی کی توان جست راه
نهان از رقیبان در آن بزمگاه؟!

چو خضر ار کنی رهنمایی مرا
ازین قید بخشی رهایی مرا

منم خشک لب، اوست بارنده میغ؛
چرا آب از تشنه داری دریغ؟!

از این بیش مپسند ای آموزگار
ستم بر ستمدیده ی روزگار

منش گفتم: ای سالک ره نورد
ز درد خود آوردیم دل بدرد

بناید دریغم ز مقصود تو
زیانی مرا نیست از سود تو

در خانه یی کاو بدولت گشاد
ز کس نیست خالی که خالی مباد

کند مجلس آن دم تهی از کرم
که ریزد بدامان سائل درم

ز شرم کسان بسکه شرم آیدش
بوقت عطا خلوتی بایدش
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۱۴
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.