۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲ - حکایت

چنین یاد دارم که در اصفهان
سپهدار گیتی خدیو جهان

بفرمود کآرند چون روز جنگ
شکاری غلامان، کمانها بچنگ

که تا بیند از لشکر خسروی
که را شصت صاف است و باز و قوی؟!

پی آزمون رفته از هر طرف
که جویند تیر افگنان را هدف

بزنجیر بستند آخر سگی
بجا زآن نه جز پوستی و رگی

بمیخی ز آهن چو ساق درخت
کشیدند زنجیر را حلقه سخت

فرو برده آن میخ را بر زمین
نشستند بر کف کمان، در کمین

ز هر گوشه رو کرده یاران بر او
بیکبار شد تیر باران بر او

کمان آهنین، تیر پهلو گذار
نشانه یکی، ناوک افگن هزار

نبد ز آن دلیران آرش کمان
بتیر خطا هیچکس را گمان

ز ابر کمان کمان ابروان
چو باران خدنگ بلا شد روان

ز پیکان بیگان، باو چون تگرگ
پیاپی رساندند پیغام مرگ

سگ بینوا ناله آغاز کرد
نیارست زنجیر خود باز کرد

دمادم در آن منزل هولناک
که از خون خود سرخ دیدیش خاک

نشستی و برخاستی چون غبار
نشیب و فراز و یمین و یسار

چو در خود امید رهایی ندید
امید خود از زندگانی برید

قدم در ره جان سپردن نهاد
ز بیچارگی دل بمردن نهاد

به تیرافگنان چون فتادش نگاه
گذشتش ز نه آسمان تیر آه

بجان آفرین، جان سپرد از امید
زبان بسته او گفت و ایزد شنید

در آن گوشه کش تیر بایست خورد
فرو خفت ز آنسان که گفتندمرد

ولی ز آن جوانان ترکش فشان
نیامد خدنگ یکی برنشان

نهانی سگ آهی کشید از جگر
که شد همچو تیر قضا کارگر

یکی ز آن میان تیرش از شست جست
کزو حلقه ی میخ آهن شکست

چو آن حال دید آن سگ ناتوان
ز نو یافت در تن روان، شد روان!

در آن رستخیزش چو جان ماند و رفت
خدا را بپاکی همی خواند و رفت

دریغا نه یی آذر از رستگان
که دانی زبان زبان بستگان

فگندند صید افگنان سر به پیش
خجل مانده از دست و بازوی خویش

سپهدار، حیران نظاره کنان
ز شهر خرد مانده آوارگان

ز حیرت بدیوارها پشتها
گرفته بدندان سر انگشتها

بهم گشته زین گونه همداستان
که این کو دهد جان بود جان ستان

سری نیست از طوق حکمش جدا
سخن مختصر، تا نخواهد خدا

اگر جای باران ز بارنده میغ
ببارد شب و روز برنده تیغ

بجای گیاه از گل سبزه خیز
بروید مه و سال شمشیر تیز

تراشد نه آن، موی از پشت سنگ
خراشد نه این، پوست از پای لنگ!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.