۱۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴ - حکایت

شنیدم شهی کز ستم عار داشت
وزیری خردمند هشیار داشت

سحرگه بخدمت چو بستی میان
شدی از رخ آثار بیمش عیان

برویش اگر شاه خندان شدی
وزیر اضطرابش دو چندان شدی

دل از اضطرابش بجا نامدی
بایوان خود باز تا نامدی

پسر، چون پدر را بدانگونه دید
ز بیم شهش رنگ در رو ندید

بگفت: ای پدر در دلت غم مباد
پسر را ز سر سایه ات کم مباد

بگو: در دلت چیست زینسان هراس؟
نه شه ظالم است و نه تو ناسپاس؟!

جهانی ز خلق تو و عدل شاه
شد آباد و بینم تو را بر لب آه؟!

پدر خواندش این داستان و گریست
که بشنو مپرس اضطرابت ز چیست

مرا کرد روزی حکایت کسی
که بود آگه از کار گیتی بسی

که بوده است در روزگار کیان
یکی پیره زن را یکی ماکیان

شب و روز از وی خورش یافته
پرستاری و پرورش یافته

برآمد یکی روز بر بام کاخ
دلی تنگ دید و جهانی فراخ

شد او را همه حق نعمت زیاد
نگفت آن زن پیر را خیر باد

ببامی دگر جست از آن بام راه
چنین رفت تا بام ایوان شاه

چو شاهین شاهش بدانگونه دید
همه کار ایام وارونه دید

سیه شد بچشمش جهان سربسر
صلا زد که ای مرغ کوته نظر

در این محنت آباد گشتم بسی
ندیدم ز تو بیوفاتر کسی

مگر با خود این فکر ناکرده یی
که از بیضه تا سر برآورده یی

چها دیده یی ز آدمی زادگان
چه از بندگان و چه ز آزادگان؟!

همت روزی از ریزه ی خوانشان
همت خانه در کاخ و ایوانشان

نگهداریت کرده از هر گزند
نه بر بال رشته، نه بر پای بند

رهاییت دادند از هر عقاب
نه منقار شاهین نه چنگ عقاب!

چو یک بیضه ی سیم رنگ آوری
ز غوغا جهانی به تنگ آوری

ازیشان همه پرورش یافتی
ز آب و زدانه خورش یافتی

چو نیرو گرفتی از آن پرورش
نبودت ز دیوار افزون پرش

از آن خانه کت بود دار القرار
چو سوی دگر خانه کردی گذار

دگر نامدت هیچ از آن خانه یاد
کت ازمرحمت صاحبش دانه داد؟!

مرا آشیان تا سر کوه بود
سرم فارغ از قید اندوه بود

سحر میل پرواز چون کردمی
جهان زیر بال و پر آوردمی

بشب بود در دامن کوهسار
ز تیهو و دراج و کبکم شکار

قضا تا بپای من افگنده دام
مرا آدمی زاد تا کرده رام

نه پیچیده ام سر زحکم قضا
بحکم قضا کرده خود را رضا

مطیعم، کنون آدمی زاد را
چو صیدی که رام است صیاد را

نگریم ز جورش، گرم پر شکست
ننالم ز دستش، گرم پای بست

پی صید چون رو بصحرا کند
بصحرا ز پا رشته ام وا کند

ز خون تذروان گلرنگ چنگ
چو منقار کبکان کنم سرخ رنگ

برآید چو از طبل بازش فغان
ز تیهو و کبک آرمش ارمغان

بپای خود آیم بدام از وفا
نه پروای جور و نه بیم جفا

بپاسخ چنین گفتش آن ماکیان
که: ای منزلت تختگاه کیان

تو تا پا نهادی در این دامگاه
بود دست شاهانست آرامگاه

ندیدی چو خود هیچ مرغی دگر
که سوزندش از سیخ و آتش جگر

که چون خود بسی دیده ام صد هزار
طپیده چه فربه بخون، چه نزار!

ولی تا مرا آدمی دیده رام
بمن عیش از بیم جان شد حرام

نباشم گریزان چرا از کسی
که مرغان چو من کرده بسمل بسی؟!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.