۱۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۵ - حکایت

شنیدم یکی از ملوک عجم
که فرمان روا بود در ملک جم

اجل افسر جم ربود از سرش
ملک زاده بر سر نهاد افسرش

همه بندی و بنده آزاد کرد
بداد و دهش کشور آباد کرد

شکفته تر از روی گل روی او
جهانی در آسایش از خوی او

دلش رحم و انصاف و پرهیز داشت
ولی در کنایت زبان تیز داشت

ندیدی ازو کس جز این هیچ رنج
که بودش ز شوخی زبان بذله سنج

یکی روز میگشت برگرد باغ
سرانش چو پروانه گرد چراغ

چو دیدش، روان باغبانزاده جست
ز گل دسته یی بست و دادش بدست

ملک زاده چون باغبان زاده دید
چو خود لاله رخ سروی آزاده دید

عیان روی او دید چون روی خویش
تو گفتی مگر داشت آیینه پیش

شگفتید و گفت: ای رخت رشک ماه
مگر مادرت در حرم داشت راه؟!

رخ باغبان زاده چون گل شکفت
ملک زاده را پای بوسید و گفت

که: شاها مرا مادری پیر بود
که در خانه ی خود زمین گیر بود

پدر لیک بودم بباغ حرم
که باغ حرم کرد باغ ارم

ملک زاده را شد دل از شرم آب
پیشیمان شد از گفته ی ناصواب

چرا بایدت با کس این حرف گفت
که نتوانی از وی جوابی شنفت؟!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.