۱۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۹ - حکایت

شنیدم عضد خسرو دیلمی
که هیچ از بزرگی نبودش کمی

بشیراز آن خطه ی بیقرین
که گلزار چین است و خلد برین

چو زد تکیه بر مسند خسروی
شده خسروان بر درش منزوی

بشهر اندر آورد خیل و سپاه
ز گرد سپاه آسمان شد سیاه

سراسر فرود آمدند آن حشم
بکاشانه ی مفلس و محتشم

همه شهر را گرد لشکر گرفت
تو گفتی بشهر آتشی در گرفت

دگر خالی از خیل جایی نماند
تهی از سواران سرایی نماند

زن و مردش از کار خود مانده باز
بد و نیک، نومید از چاره ساز

بشهری شد از لشکری کار تنگ
بشیشه شکست آید آری ز سنگ

بمردم سپه بسته راه نفس
چو شاهین و دراج در یک قفس

ولی از شکایت بزرگان شهر
فرو بسته لب از چه، از بیم قهر

بشه حال خود کس نیارست گفت
که سودی نمیکرد اگر می شنفت

مگر روزی از شهر آن شهریار
جنیبت برون راند بهر شکار

بصید افگنی رخش چون تاختند
همه دشت از صید پرداختند

چو برگشت شه با سپاه گران
سراسر دوان دررکابش سران

زن پیری از شه فغان در گرفت
سر راه بر شاه و لشکر گرفت

گرفتش عنان و خروشید زار
که: اکنون ز شهر من ای شهریار

برون میروی یا برونت کنم؟!
لوای شهی سرنگونت کنم؟!

سری پرغرور آن شه کامیاب
برآورد یکپای خود از رکاب

در آویخت بر یال رخش گزین
بتمکین بزد تکیه بر پشت زین

بزن گفت: اگر رفتم از شرم دان
چو نازارمت دل، ز آزرم دان!

وگرنه ز دستت چه خیزد بگو؟!
که با شهریاران ستیزد بگو؟!

بپاسخ چنین گفتش آن پیرزن
که: ای سنگدل شاه شمشیر زن!

نپینداریم ناله رامشگری
روی گر ازین شهر با لشکری

شود حرز بازو دعای منت
برد درد از دل دوای منت

شه عالم از زور بازو شوی
به نوشیروان هم ترازو شوی!

وگرنه هم امشب برآیم ببام
کشم از سر این معجر نیلفام

پریشان کنم، صبح موی سپید
سیاهی لشکر کنم ناپدید

که با بینوایان جفا کرده اند
ندانی که با من چه ها کرده اند؟!

یکی از جفا، توشه ی من گرفت
یکی از ستم، گوشه ی من گرفت!

خمیده است گر قامتم چون کمان
بود بازم از تیر آه این گمان

که تازد سحرگه بلشکر گهت
زند چون شهاب از شبیخون رهت

نه تنها بمن این جفا میرود
به نیک و بد، این ماجرا میرود!

بود روزشن تیره چون شب همه
ولی بسته از بیم جان لب همه

چو من دست از جان فرو شسته ام
کنون با تو راه سخن جسته ام

تو را کردم آگاه از کار خویش
که آزار خلق است آزار خویش

بلرزید بر خویش ازین حرف امیر
چو مویی که بیرون کشی از خمیر

همه لشکر از شهر بیرون کشاند
کسی کو بشب ماند در خون کشاند

نیامد فرود از سر بارگی
دل از شهر بر کند یکبارگی

از آن راه کآمد، دگر بازگشت
سیه از سپه شد همه کوه و دشت

چو شد یک دو فرسنگ از شهر دور
بدشتی که نه مار بود و نه مور

بفرمود تا لشکر آمد فرود
همه شهر خواندند بر وی درود

در آنجا یکی نغز بازار ساخت
بکار خود آمد که آن کار ساخت

کنون هم در آن خطه ی دلپذیر
بود شهره آنجا به سوق الامیر

کسی را که چون او عدالت نبود
ز سودای بازار حشرش چه سود؟!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۰ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.