۱۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۰ - حکایت

در ایام قطب زمان بایزید
که بودش یقین از گمان بر مزید

یکی گفت با گبر آتشکده
که: ای کشته ی کیشت آتش زده

نه یی جغد، آهنگ ناخوش چرا؟!
سمندر نه یی، شوق آتش چرا؟!

بیا راه اسلامیان پیش گیر
ببین کیشما، ترک آن کیش گیر

که تا ابر رحمت به گل باردت
ز شوره زمین گل ببار آردت

بپاسخ چنین گفت آن پیر گبر
که: خورشید تا کی بپوشم بابر؟!

مسلمان اگر بایزد است، آه
ز من تا باسلام، دور است راه!

شب از سجده گردیده خم پشت او
مجدر ز سبحه سر انگشت او

فلک حال او آرزو میکند
نیاید ز من آنچه او میکند

ور اسلام این است ای آموزگار
که می بینم از مردم روزگار

همان به کز آتش فروزم چراغ
نگیرم ز اسلام دیگر سراغ

بآتش بود گرم پشتم بروز
شبم بزم از آتش شود دلفروز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۹ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.