۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

شبی خوشتر از روز با دوستان
هوای گلم برد تا بوستان

براحت دلم بود فارغ ز رنج
گلم ساقی و بلبلم نغمه سنج

بکف گل، بلب جام می داشتم؛
ولی چشم اختر ز پی داشتم

که از شب نرفته همان یک دو پاس
غم شحنه افگند در دل هراس

در آن انجمن قد برافراختم
ز مستی سر از پای نشناختم

ز ما هر یکی شد براهی روان
بدل بیقرار و بتن ناتوان

من از کوکب تیره گم شد رهم
نسیم سحر کرد چون آگهم

رسیدم به برگ گلی لاله فام
که بود از شمیمش معطر مشام

همی بردش از باغ باد شمال
همیکردش از هر طرف پایمال

قضا ساخت چون همنشین با منش
گرفتم بدست ادب دامنش

باو گفتم: ای یار شوریده بخت
بگو تا چرا بستی از باغ رخت؟!

تو رادی لبی بود خندان بباغ
رخت روز و شب آفتاب و چراغ

چه شد کاینچنین خوار افتاده ای؟!
گریبان بدست صبا داده ای؟!

چه آتش بجان اوفتادت بگو؟!
کشید از چه بر خاک بادت بگو؟!

چه پیش آمد آن گلشن نغز را؟!
که آشفته کردی گلش مغز را!

بگو: چون شدند آخر آن دوستان
که بودند با هم بیک بوستان؟!

خدیا ازین غم فراغم بده!
ز یاران گلشن سراغم بده!

چه شد؟ کو نهال گل وشاخ سرو؟!
کجا رفت بلبل، کجا شد تذرو؟!

بآن شهد لب نوشخندان چه شد؟!
بآن سرو قد سر بلندان چه شد؟!

بجا مانده ز آن آشیانها خسی
که نالیده مرغان در آنجا بسی

و یا رخت بستند از آن انجمن
چمن مانده خالی ز سرو و سمن

شنیدم که آن پیکر دلفروز
که اشکش ز شبنم روان بدهنوز

همی گفت و غلطید بر روی خاک
ز خار ستم سینه اش چاک چاک:

چه پرسی ز برگ گل ریخته
بدامان صر صر در آویخته؟!

گلی را چه میپرسی از ساز و برگ
که از هم فرو ریخت برگش تگرگ؟!

چه میگیری از حال باغی سراغ؟
که بر گلبنش آشیان بست زاغ؟!

چه میجویی از گلستانی نشان؟
که باد خزان شد در آن گلفشان!

شد از آتش آن سبزه دیبای زرد
زر افشان شد آن صفحه ی لاجورد

بسی غنچه در باغ نشکفته ماند
بسی راز مرغان که ناگفته ماند

ز حال درختان نوبر مپرس
ز شمشاد و سرو و صنوبر مپرس

سراسر سرافگنده بر پای خویش
همه خشک ماندند بر جای خویش

چه گویم که ما را چه بر سر گذشت؟
سیاه آبی آمد، ز سر بر گذشت!

من و تازه رویان خونین جگر
که دیدی هم آغوش با یکدگر

بعشرت شبی با هم آمیختیم
بحسرت سحرگه ز هم ریختیم

مرا خود فلک کرده بیرون ز باغ
ز یاران دیگر ندارم سراغ

کنونم باینجا فگنده است باد
ندانم کجا باز خواهم فتاد؟!

چنین است کار سپهر دو رنگ
که گاهیش صلح است و گاهیش جنگ

نه بر صلح او دل توان داشت شاد
نه از جنگ او خود توان کرد یاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.