۱۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲ - حکایت

شنیدم که بدخو زنی بد کنش
شبی کرد مر شوی را سرزنش

که چند از تو منزل نسازم جدا
چو هم قلتبان بینمت هم گدا

از آن زن چو این سرزنش را شنفت
بزیر لب آن مرد خندید و گفت

که: آمد دو عیبم بچشمت عیان
ولی نیست جرمی مرا در میان

چو خواندی مرا قلتبان و گدا
یکی را ز خود دان، یکی از خدا!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۳ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.