۲۰۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴ - حکایت

شنیدم که مولای مردان علی
نبی را وصی و خدا را ولی

ز مسجد یکی روز چون بازگشت
بقصابی از دوستان برگذشت

به او گفت قصاب کای قسوره
بکشتم یکی نغز فربه بره

بفرما از آن رطلی آرم تو را
که از جان فزون دوست دارم تو را

چنین گفت آن شاه ملک کرم
که: بر کف بها را ندارم درم

بنالید قصاب کای حق پرست
تو را گر درم نه، مرا صبر هست

چو شیر خدا گفته ی او شنفت
بروی وی از لطف خندید و گفت

که: گر صبر نیکو است، اولی منم؛
که در کیش اسلام مولی منم!

وگر خود بود تلخ، ای نیکنام،
پسندم ز صبرت چرا تلخ کام؟!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۳ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۵ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.