۲۱۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۷ - حکایت

ازین پیش چندی ز شاه جهان
یکی سفله شد عامل اصفهان

چو سگ بر سر جیفه بس جنگ داشت
دل خلق چون چشم خود تنگ داشت

بحیلت، بد آموز مردم همه
سیه، چون دلش، روز مردم همه!

نه مرد آگه از کید آن کهنه دزد
نه زن واقف از مکر آن زن بمزد

بر اولاد آدم ز تلبیس کرد
همه آن که با آدم ابلیس کرد

نه مسلم، نه ترسا از آن دیده خیر
نه مسجد ز بیدادش ایمن نه دیر

زراعت بملک جگر خستگانش
تجارت بمال زبان بستگانش

بشرکت همه شهر پا بست ازو
ولی مایه از دیگران، دست از او

ز دهقان به بیداد برد آنچه کشت
ز صد خوشه یکدانه بر جا نهشت

شرر در دل نیکبختان فروخت
شنیدم که برگ درختان فروخت

بشاه جهان کرد از آن فتنه ساز
ز غیبت زبان شکایت دراز

که ای یادگار انوشیروان
بود دور از غیرت خسروان

که سازند در ملک فرمان پذیر
ز جغد و ز روباه، شاهین و شیر!

کسی را چرا کرده ای یاوری
که با زرگری کرده سیم آوری؟!

کنون آمدستیم سویت دخیل
که سلطان کریم است و عامل بخیل

چه حاصل ز جود تو ای شهریار؟
که از بخل عامل، تبه شددیار!

چه خیزد ز داد تو ای کامیاب؟
که از جور عامل، جهان شد خراب!

گر از حال ما هست آگاهیت
بگو تا چه شد غیرت شاهیت؟!

وگر باشدت حال مردم نهان
بما گرید و بر تو خندد جهان!

دل شه بدرد آمد از دردشان
ز عزل وی آسوده دل کردشان

ز معزولیش رفت چون یکدوسال
که دادش بدست ادب گوشمال

بسی پند دادش بحسن سلوک
که حسن سلوک است طرز ملوک

در آن ملک از آن شاه روشن ضمیر
بپاداش خدمت ز نو شد امیر

چو فرمان روا گشت آن بدگمان
جفایش همان بود و بخلش همان

رعایا دگر سوی شاه آمدند
ز بیداد او دادخواه آمدند

که شاها نباشد روا چون فلک
بزخم کهن ریزی از نو نمک

دریغا که گردون بداندیش گشت
چنان گردد اکنون، کزین پیش گشت

شگفتید خسرو از آن بدنهاد
که چون رفتش اندرز شاهی زیاد؟!

مگر بود پیری در آن بزمگاه
خروشید کای دادگر پادشاه

چرا سفلگان را برافراختی؟
مگر پایه یی سفله نشناختی؟!

رعایا سرافگندگان تواند
زن و مردشان بندگان تواند

تو را کرده از داد یاد آمدند
ز بیداد عامل بداد آمدند

ز عزلش رعایا و عامل همه
هم از ظلم رست و هم از مظلمه

دگر ره نشاندیش چون بر سریر؟!
بدست خود آتش زدی بر حریر!

کنون ار شگفت دل انده گرفت
مرا از شگفت تو آمد شگفت

فگندی چو از خار بن برگ و شاخ
گذرگاه بر خلق کردی فراخ

چو ابر کفت ریشه اش پرورید
شگفتت نیاید که دامن درید

شد آتش چو افسرده در مشت کس
نسوزد ز انگشتش انگشت کس

چو باز از شراریش کش بر فروخت
چه جای شگفت ار جهانی بسوخت؟!

چرا شد بگو ای خراب از شراب
رعایا گریزان و کشور خراب؟!

دکان جغد را چون نگردد مکان؟!
عسس بیخود و دزد خود در دکان

گله چون نگردد ز هر سو یله؟!
شبان خفته گرگش شبان در گله!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۶ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۸ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.