۲۱۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۶ - حکایت

شنیدم یکی شهر معمور بود
که ابلیس از مردمش دور بود

بمرد و زنش داده یزدان پاک
دل و دیده و دست و دامان پاک

هم از گرگ آسوده آنجا گله
هم از دزد ایمن در آن قافله

همه دستشان کوته از مال غیر
همه پایشان سالک راه خیر

امیری بآن شهر چون آمدی
گرش معدلت رهنمون آمدی

بر او خوش گذشتی همه ماه و سال
ز خلق او، ازو خلق فرخنده فال

وگر رایت ظلم افراختی
بکشت خود، آتش درانداختی

ز نفرین آن مردم پارسا
شدی طالع دولتش نارسا

زدی یا اجل برق بر خرمنش
بدی یا بعزل آسمان دشمنش

ز بیداد او رسته مردم همه
چو از شحنه ی گرگ ظالم، رمه!

در آخر یکی گرگ روباه فن
کزو پیرهن شد به یوسف کفن

بفرمان شه شد در آن شهر امیر
از آن راز واقف چو گشتش ضمیر

بروزی که میآمد آن شهریار
پذیره شدندش سران دیار

بهدیه نخست آمد از ره چو راست
زهر یک یکی بیضه ی مرغ خواست

نهادند هر یک از آن راستان
یکی سیمگون بیضه در آستان

پس آنگه چنین گفت آن حیله ور
که: ای ساده دل مردم بیخبر

طمع کرده در بیضه ی ماکیان
مرا نیک باشد شما را زیان

برد عافیت از تن این بیضه ام
کزین بیضه دائم کشد هیضه ام

کنون بیضه ی خویش هر یک برید
مرا پرده ی خود چه باید درید؟!

متاع خود از هم چو نشناختند
ز هم برده، اما غلط باختند!

باین حیله چون کارخود راست کرد
بخلق از ستم آنچه میخواست کرد

ستم دیدگان را دل آمد بجوش
رساندند بر گوش گردون خروش

سراسر کمند دعا داده تاب
نشد دعوت هیچکس مستجاب

کس آگه نه، کآن در برایشان که بست
جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۵ - حکایت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۷ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.