۱۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹

شاه ما کز لوح و کرسی باج خواست
این زمان افسانه ی معراج خواست

جامه ی هستی خود چون چاک کرد
فرش راه از اطلس افلاک کرد

مقصد او عشق و هم مقصود عشق
رهبر او عشق و هم ره بود عشق

نه بجایی یا مکانی رفته بود
تا مکان لامکانی رفته بود

با شبی تاریک و راهی بس دراز
شد سفر مشکل ابر اهل مجاز

لیک جا بودش در آنجا از نخست
سوی ما ناگه از آنجا راه جست

سوی ما زانجا چو عزم راه کرد
دیده را بیدار و دل آگاه کرد

از نشان راهها پرسیده بود
پرسشی چه یک بیک را دیده بود

باز سوی منزل آغاز رفت
از همان راهی که آمد باز رفت

راه او راه دیار خویش بود
مقصد او کوی یار خویش بود

نه همین یک شب که دانی رفته بود
روزها شبها نهانی رفته بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.