۲۰۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۶

خواجه ای بودست از پیشینگان
با بزانش میل و با بوزینگان

بابزی در خانه یک بوزینه داشت
روزی از خانه قدم بیرون گذاشت

یک سبوی ماست بود اندر فضا
وان کنیزک خفته در کنج سرا

دید بوزینه چو خالی خانه را
هم سبو پر دید و هم پیمانه را

نرم نرمک میخ خود بر کندزود
با سبو پیوست و پس خورد آنچه بود

پس ز بیم خواجه مکری در گرفت
اندکی ز آن ماست بر کف بر گرفت

با هزاران پوزش آمد پیش بز
ای دریغ از پوزه و از ریش بز

میخ بز بر کند و بندش بر گسست
پس بجای خویش محکم بر نشست

نیم خفته آن کنیزک نیم چشم
می بدید و خنده بودش جای خشم

ناگه از در با هزاران برک و ساز
باز آمد خواجه ی بوزینه باز

دیدی اسپیدی سبو در پوز بز
شد جهان بر وی سیه چون روز بز

هر کجا در خانه چوب و سنگ بود
خواجه را زان سو همی آهنگ بود

بز ز پیش و او ز پس هر سوروان
گاه افتان گاه خیزان گه دوان

فارغ آن بوزینه از این کشمکش
در کنار میخ خود بنشسته خوش

گاه میخندید و گه میداد تیز
نه بریش بز بریش خواجه نیز

وان کنیزک همچنان تا دیرگاه
گه گشاده دیده، گه بسته نگاه

این مثل در تست شو آگه زراز
ای تو هم بز باز و هم بوزینه باز

عقل یزدانی چو آن بوزینه بود
نفست آن مکاره ی دیرینه بود

کارفرما در تو نفس سرکش است
توهمی گویی که کار دانش است

این سخن را گر چه شرحی در خور است
لیک در مقصد سخن اولیتر است

پس قیاس از فکرت بوزینه خواست
تاسبوی خواجه خالی شد زماست

نطق اگر اینست اگر آنست نطق
مشترک در جنس حیوان است نطق

چون حدیثی گفته آمد از قیاس
در نیاز عقل بر فعل حواس

به که هم زین ره سرودی سر کنیم
لیک آهنگی از این خوشتر کنیم

عاریت کردستم از آگه دلان
من زبان، تو نیز رو گوشی ستان

تا کنی فهم این حدیث نغز را
پوست بگذاری و گیری مغز را

کوش تا سودی از این سودا بری
کی گهر بی غوص از این دریا بری

گفته آمد اندکی زین پیشتر
که بود حس مبدأ درک بشر

نفس را جز ذات خود گر مدر کیست
مبدأ ادراک آن حس بیشکی ست

وانچه بیرونست از حس ذات تست
و هم و غفلت نیز در وی ره نجست

نفس بی آلت کند ادراک نفس
حس کجا و درک ذات پاک نفس

وانچه با آلت شود معلوم تو
هست معقول تو یا موهوم تو

لاجرم نفست محیط وی شود
ورنه در خورد تصور کی شود

شاید از محسوس را گویی که بود
بی وجود حاس در خارج وجود

لیک هر معقول فرع عاقل است
ذات بی او ذات عاقل باطل است

این سخن را گر مسلم داشتی
منتی بر کفت ما بگذاشتی

یک زمان بنشین و با ما راز کن
عقده ای در رشته دارم باز کن

آنکه را معبود میدانی بگو
جز تو باشد یا تو باشی عین او

گر تویی این خود حدیث مغلق است
که تو هستی فانی و باقی حق است

حز تو گر باشد محاط نفس تست
خود یکی نقش از بساط نفس تست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵ - آدمی را بر جانوران فخری نیست ....
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.