۲۱۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۶

ملک چاکر خدیوا پادشاها
جهان داور شها عالم پناها

سر گردنگشان و سرفرازان
بدرگاهت نیاز بی نیازان

نشانی آسمان از پایه ی تو
فروغی اختران از سایه ی تو

فریدون حشمت اسکندر خصالی
غلط گفتم که بی شبه و مثالی

ز آهنگر فریدون راست لافی
تو از فولاد تیغ آهن شکافی

بساط خسروی رایت چو گسترد
سکندر نیست جز پیکی جهانگرد

سلیمان گر ندادی خاتم از دست
تو را گفتم ز شاهان همسری هست

ملک بر درگهت خدمتگزاری
فلک در پیشگاهت پیشکاری

خرابی آسمان از کشور تو
ثوابت ماندگان لشکر تو

زمین مشتی غبار از آستانت
حجابی چند بر در آسمانت

بجز تاج از تو کس برتر نباشد
بجز افسر ترا همسر نباشد

جهان یکسر گزید آسایش از تو
جهانداری گرفت آرایش از تو

جهان جسم است و حکم تو روانست
جدایی جسم از جان کی توانست

زذاتت جز خدا برتر که باشد
گر این شاهی خداوندی چه باشد

بمیزان سخن مدحت نسنجد
چو باشد لفظ در معنی نگنجد

فزون ز اندیشه بیرون از گمانی
چه گویم کانیچنین یا آنچنانی

حکیم گنجه دانای سخن سنج
که دارد گنج گوهر از سخن پنچ

بوقتی گفت بهر عذر تقصیر
که گردیر آمدم شیر آمدم شیر

گذارش گر بدین درگاه بودی
اگر شیر آمدی روباه بودی

نه تنها بردرت دیر آمدستم
که با سد گونه تقصیر آمدستم

ولی روباهی و شیری ندانم
همین دانم سگ این آستانم

گشایی گر نظر یک ره بسویم
گشاید سد در دولت برویم

دلی کو را با خلاصت نیازاست
زبانی کو بمدحت نکته ساز است

پریشان سازدش انده روانیست
زغم خاموش بنشیند سزانیست

بر آتش گر ببینی گل بروید
به آب ار بنگری پستی نجوید

اگر یابد ز راهت باد گردی
ز سر بگذارد این بیهوده گردی

گذارد سر بپایت هر که چون بخت
سزای تاج گردد در خور تخت

زبانها بی ثنایت چاک بادا
روانها بی هوایت خاک بادا

لبی فارغ مبادا از دعایت
دلی طالب مبادا جز رضایت

سپهر اندر حساب کشورت باد
کواکب در شمار لشکرت باد

جهان بین جهان پر نور از تو
فلک خرم زمین معمور از تو

زهی تمثال جان پرور که آرد
به تن جان گر چه جان در تن ندارد

از آن بی پرده نوری آشکار است
که در نه پرده پنهان پرده داراست

عجب نبود مثالش گر محال است
مثال پادشاه بی مثال است

تعالی الله زهی شاه جوان بخت
طراز افسر و آرایش تخت

خیالی آسمان از پایه ی او
مثالی آفتاب از سایه ی او

کواکب عکس نقش خاک راهش
جهان تمثالی از تصویر جاهش

ز عدلش پای کبک کوهساری
خضاب از خون مرغان شکاری

قضا چون آهوی سر در کمندش
سر گردون لگد کوب سمندش

برون ز اندیشه بیرون از گمان است
چه گویم کاینچنین یا آنچنان است

چو زین معنی نشاید راز گویم
همان به شرح صورت باز گویم

حجابی کانجمن ساز نقوش است
مثال صید گاه کالپوش است

ز گرگان چون هژ بران برگذشتند
بشادی کوه و هامون در نوشتند

صباحی جانفزا روزی دل افروز
چو تخت و بخت شه میمون و فیروز

شمیمش راحت تن مایه ی جان
نسیمش همچو جان پیدا و پنهان

چمن خرم زابر نو بهاران
ولی چندان ترشحهای باران

کزان پر لاله را ساغر نگشتی
وزان دامان زاهد تر نگشتی

صبا چندان که گل دفتر نریزد
شراب لاله از ساغر نریزد

پریشان زان شود زلف نکویان
نسازد لیک دلها را پریشان

شهنشه با غلامان صید جویان
در این نخجیر گه گشتند پویان

وشاقان صف بصف رومی و چینی
چگویم من به آیینی که بینی

پریوش چاکران صف برکشیده
ملک بر پشت دیوی جا گزیده

سمندی چون برانگیزد برزمش
بر آن پیشی نگیرد غیر عزمش

کمندی رشته گویی روزگارش
قضا را با قدر در پود و تارش

سنانی ز آفت جانها سرشته
بر آن توقیع خونریزی نوشته

کمانی سخت چون سلک عطایش
بر آن تیری چو رای بی خطایش

خدنگی همچو اخگر تاب داده
تو گویی زاتش قهر آب داده

قدوم شاه را مرغان نوا ساز
ز خرسندی گو زنان در تک و تاز

چنان بستند خود را بر کمندش
که نگشاید کسی از صید بندش

ز پیشش بسملی گر گام برداشت
زکیشش حسرت تیر دگر داشت

اگر شیری رسیدی در کمینش
ندیدی زخم او جز بر سرینش

غزالی پشت کردی گر بجنگش
بجز بردیده کی دیدی خدنگش

ز گردون و زمین هر دم صدایی
که ای تیر و سنان آخر خطایی

سنایی را خطا بر گورا زین داشت
که در دل حسرتی گاو زمین داشت

اگر بر طایری تیری خطا رفت
بصید نسر طایر بر سما رفت

چو جان اندر جهان حکمش روان باد
جهان تا هست او جان جهان باد

سرگردنکشان فتراک جویش
روان تاجداران خاک کویش

مرادش را قضا زین هفت پرده
بر آرد صورتی هر هفت کرده

پردگر طایری بی شوق دامش
بود ذوق پر افشانی حرامش

زمانه یارو گردون یاورش باد
نشاط از خاکبوسان درش باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.