هوش مصنوعی:
مجنون، عاشق لیلی، برای نزدیک شدن به معشوقهاش، خود را در پوست گوسفند پنهان میکند و به میان گله میرود تا بوی لیلی را استشمام کند. او از چوپان درخواست میکند که او را به سوی لیلی ببرد. مجنون در نهایت از عشق و جنون خود رنج میبرد و حتی جامهای جز پوست گوسفند نمیپذیرد، زیرا آن را نماد عشقش به لیلی میداند. متن به عمق عشق و جنون مجنون و فداکاریهای او برای نزدیکی به معشوقهاش میپردازد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عاطفی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از نمادها و استعارههای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت
اهل لیلی نیز مجنون را دمی
در قبیله ره ندادندی همی
داشت چوپانی در آن صحرا نشست
پوستی بستد ازو مجنون مست
سرنگون شد، پوست اندر سرفکند
خویشتن را کرد همچون گوسفند
آن شبان را گفت بهر کردگار
در میان گوسفندانم گذار
سوی لیلی ران رمه، من در میان
تا بیابم بوی لیلی یک زمان
تا نهان از دوست، زیر پوست من
بهره گیرم ساعتی از دوست من
گر ترا یک دم چنین دردیستی
در بن هر موی تو مردیستی
ای دریغا درد مردانت نبود
روزی مردان میدانت نبود
عاقبت مجنون چو زیر پوست شد
در رمه پنهان به کوی دوست شد
خوش خوشی برخاست اول جوش ازو
پس به آخر گشت زایل هوش ازو
چون درآمد عشق و آب از سرگذشت
برگرفتش آن شبان بردش به دشت
آب زد بر روی آن مست خراب
تا دمی بنشست آن آتش ز آب
بعد از آن، روزی مگر مجنون مست
کرد با قومی به صحرا درنشست
یک تن از قومش به مجنون گفت باز
سر برهنه ماندهای ای سرفراز
جامهای کان دوستتر داری و بس
گر بگویی من بیارم این نفس
گفت هرجامه سزای دوست نیست
هیچ جامه بهترم از پوست نیست
پوستی خواهم از آن گوسفند
چشم بد را نیز میسوزم سپند
اطلس و اکسون مجنون پوستست
پوست خواهد هرک لیلی دوستست
بردهام در پوست بوی دوست من
کی ستانم جامهای جز پوست من
دل خبر از پوست یافت از دوستی
چون ندارم مغز باری پوستی
عشق باید کز خرد بستاندت
پس صفات تو بدل گرداندت
کمترین چیزیت در محو صفات
بخشش جانست و ترک ترهات
پای درنه گر سرافرازی چنین
زانک بازی نیست جان بازی چنین
در قبیله ره ندادندی همی
داشت چوپانی در آن صحرا نشست
پوستی بستد ازو مجنون مست
سرنگون شد، پوست اندر سرفکند
خویشتن را کرد همچون گوسفند
آن شبان را گفت بهر کردگار
در میان گوسفندانم گذار
سوی لیلی ران رمه، من در میان
تا بیابم بوی لیلی یک زمان
تا نهان از دوست، زیر پوست من
بهره گیرم ساعتی از دوست من
گر ترا یک دم چنین دردیستی
در بن هر موی تو مردیستی
ای دریغا درد مردانت نبود
روزی مردان میدانت نبود
عاقبت مجنون چو زیر پوست شد
در رمه پنهان به کوی دوست شد
خوش خوشی برخاست اول جوش ازو
پس به آخر گشت زایل هوش ازو
چون درآمد عشق و آب از سرگذشت
برگرفتش آن شبان بردش به دشت
آب زد بر روی آن مست خراب
تا دمی بنشست آن آتش ز آب
بعد از آن، روزی مگر مجنون مست
کرد با قومی به صحرا درنشست
یک تن از قومش به مجنون گفت باز
سر برهنه ماندهای ای سرفراز
جامهای کان دوستتر داری و بس
گر بگویی من بیارم این نفس
گفت هرجامه سزای دوست نیست
هیچ جامه بهترم از پوست نیست
پوستی خواهم از آن گوسفند
چشم بد را نیز میسوزم سپند
اطلس و اکسون مجنون پوستست
پوست خواهد هرک لیلی دوستست
بردهام در پوست بوی دوست من
کی ستانم جامهای جز پوست من
دل خبر از پوست یافت از دوستی
چون ندارم مغز باری پوستی
عشق باید کز خرد بستاندت
پس صفات تو بدل گرداندت
کمترین چیزیت در محو صفات
بخشش جانست و ترک ترهات
پای درنه گر سرافرازی چنین
زانک بازی نیست جان بازی چنین
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت خواجهای که عاشق کودکی فقاع فروش شد
گوهر بعدی:حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.