۲۴۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸

نه چو رخت ماه سخنگو بود
نه چو قدت سرو سمن بو بود

سرو بنا از بر چشمم مرو
سرو همان به که بر جو بود

دیده زبالای تو جوید بلا
چو نشنیدم که بلا جو بود

بهر تو داریم سرشکی چو می
اشک ندیدیم که بر غو بود

لابه نماید دل خود رای من
تا رخ تو لاله ی خودرو بود

بر دل من ضربت مژگان تو
چون به مثل سوزن و ترغو بود

شمع نحیف توام و هر شبم
زاشک چو خون جامه ی ده تو بود

کهنه کهن تر شود و عشق تو
در دل من هر نفسی نو بود

پیش تو گر سوزم و پروانه وار
پیش توام بیش تکاپو بود

آهوی سیمینی و زآهو بری
خوی پلنگی ز تو آهو بود

از تو که سر تا قدمت نیکوئیست
زشتی کردار نه نیکو بود

خوی بد از یار نداند برید
یار به آنست که خوشخو بود

رنگ نو آموخته ای تا که را
در خور نیرنگ تو نیرو بود

بس که تظلم کنم از جور تو
پیش شه آن روز که یرغو بود

بی سخنی داد ده و داد دم
شاه سخندان و سخنگو بود

سعد ملک ذات که گر بر زمین
نفس فرشته طلبند او بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.