۲۲۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰

دلبرا دوش در آن عیش منت یاد نبود
که دل بنده ز بند غمت آزاد نبود

اگر از صحبت من یاد نیاوردی هیچ
آخر ای سنگ دل از عهد منت یاد نبود

شرم روی من و خشم آوری خلق مگیر
شرمت از آن همه بد کردن و بیداد نبود

سنگ خارا ز دلت به که در آن شادیها
رحمتت بر من دل خسته ی ناشاد نبود

بر ره گفت تو رفتیم و همه بود خلاف
عهد تو نیک بدیدیم و به جز باد نبود

رفت بنیاد دل ما و از آن بود همه
که بر امید من و قول تو بنیاد نبود

دل ز شاگردی مهر تو بلا دید بلا
لاجرم دید و در کار خود استاد نبود

شهری از ناله و فریاد من آگاه شدند
خود تو را هیچ خبر زان همه فریاد نبود

پیش شیرین لب تو گر پسر همگر مرد
او دراین راه به از خسرو و فرهاد نبود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.