۲۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱

تو را تا دل بسان سنگ باشد
مرا هم دل بدینسان تنگ باشد

منم کز نام عشقت فخر دارم
تو را تا کی ز نامم ننگ باشد

چه گویی وقت صلح ما نیامد
بگوی آخر که تا کی جنگ باشد

به رهواری پذیرفتیم عذرت
چه می دانم که عذرت لنگ باشد

به عمر خود ببینم باز یک شب
که زلف تو مرا در چنگ باشد

من و تو حاضر و پیش من و تو
می سرخ و نوای چنگ باشد

به بوسی راضیم آن می نخواهم
وگر خواهم سر بر سنگ باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.