۲۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹

نیست کس بعهد ما یار یار خویش را
دوست خصم جان بود دوستدار خویش را

آن سیاه کوکبم کز غم تو کرده‌ام
تیره همچو روز خود روزگار خویش را

او بر خش ناز و من خاک رهگذر چسان
دست بر عنان زنم شهسوار خویش را

مهر من طلوع کند در هوای خود ببین
اضطراب ذره بی‌قرار خویش را

باز پیچ و خم مکن همچو شعله‌ام
یا برون کن از دلم خارخار خویش را

شد دل چون گدا خون ز رشک تا به کی
یار شهر بنگرم شهریار خویش را

مردم از ندیدنش ای خوش آن زمان که من
دیده بر رخ افکنم گلعذار خویش را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.