۲۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۲

زد قدم هر کس بگیتی پیشه دیگر گرفت
وقت رندی خوش که در دیر آمد و ساغر گرفت

در هوای گلشن آن مرغ بخاک افتاده‌ام
کاتشم از گرم پروازی به بال و پر گرفت

جور کمتر کن مبین کوتاه دستم را که هست
عاجز اما میتواند دامن داور گرفت

نیست در عالم جوان‌مردی چو پیر می‌فروش
کو بر من می ز زاهد خرقه و دفتر گرفت

در خرابات مغان کی زیردست غم شویم
تا ز دستی می‌تواند دست ما ساغر گرفت

هیچ‌کس لب تا دم مردن نبست از حرف عشق
این حکایت را بپایان چون رساند از سر گرفت

شعله‌گر از ازل از آه گرمی برنخاست
آسمان بهر چه یارب رنگ خاکستر گرفت

آه گرمی بر لب مشتاق دوش از دل رسید
رفت تا در خود کشد دم پای تا سر درگرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.