۲۱۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۱

سرکوی اوست جائی که صبا گذر ندارد
چه عجب که مردم از غم من و او خبر ندارد

چه کسی که هر که گردد بتو چون هدف مقابل
اگرش بتیر دوزی ز تو چشم بر ندارد

شب هجر ناله من که ز سنگ خون گشاید
چه دلست یارب آن دل که درو اثر ندارد

نه همین منم برویت نگران کجاست چشمی
که بصد هزار حسرت برخت نظر ندارد

ز جفای غیر مشتاق اگر از درت کشد پا
بکجا رود که راهی بدر دگر ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.