۲۰۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲ - در مدح امام حسن مجتبی(ع)

ای پادشاه حسن تو را چاکر آفتاب
داری دو رخ یکیش مه و دیگر آفتاب

نه چون خطت به نکهت جان بخش مشک ناب
نه چون رخت به روشنی منظر آفتاب

خطت کشیده دایره عنبرین بماه
خالت نهاده نقطه مشکین بر آفتاب

بی پرده‌گر شوی ننمایند شام و صبح
روی منیز ماه و رخ انور آفتاب

آنی که شام و صبح بپایت گه نثار
پاشیده سیم ماه و فشانده زر آفتاب

قصریست منظر تو و ماهی رخت که هست
زآن مضطرب سپهر وزین مضطر آفتاب

روی تو خون گشوده ز چشمم ولی زند
بر دیده نظارگیان نشتر آفتاب

برطرف آن دوزخ نبود خط که خورده است
در مشک ماه عوطه و در عنبر آفتاب

ننهفته است زلف رخت را که زاغ شب
آورده جای بیضه به زیر پر آفتاب

گلها تمام خار و تو گلگون عذار گل
خوبان ستاره و تو بلنداختر آفتاب

پیش تو مهر کیست که حسن تو را بود
دفتر نجوم فردی از این دفتر آفتاب

براسب نیلگون چو برآئی سزد زرشک
آید فرود ازین تل خاکستر آفتاب

تنها منم نه خسته ی دردت خریده‌اند
ای از غم تو چو مه نو لاغر آفتاب

درد تو را به جان فلک و بر روان ملک
داغ تو را به تن مه و بر پیکر آفتاب

از من مدار پرتو لطف اینقدر دریغ
ای تو به باختر مه و در خاور آفتاب

ور نه برم شکایت تو نزد خسروی
کورا سپهر بنده بود چاکر آفتاب

سلطان دین حسن که ز لطف عمیم اوست
در معدن وجود گهر پرور آفتاب

خورشید آسمان نبی و ولی که هست
او اختر و علی مه و پیغمبر آفتاب

سرگرم مدح او نه منم کامد از ازل
مدحت گرش سپهر و ثناگستر آفتاب

جا دارد ار ز حسرت انگشت او کند
قالب تهی چو حلقه ی انگشتر آفتاب

نبودگر از اشاره ی حکمش چسان رود
یک شب ز باختر به سوی خاور آفتاب

زین شاه تاجدار و گرامی برادرش
گر رخ زنند طعنه خوبی بر آفتاب

غیر از جناب فاطمه(ع) در گلشن وجود
نخلی که دید که بارمه آرد بر آفتاب

گیتی فروز مطلعی از جیب خامه‌ام
سر زد چنانکه از فلک اخضر آفتاب

آن به که در حضور شه آرم چو ذره‌ای
کو تحفه ی ثنا گذراند بر آفتاب

ای پیش بارگاه تو خدمت‌گر آفتاب
منظر تو را سپهر و تو در منظر آفتاب

آن خسروی که زیبد اگر بهرت آورد
تخت آسمان کلاه مه و افسر آفتاب

تو ناخدای بحر وجودی و باشدت
دریا جهان سفینه فلک لشکر آفتاب

نبود عجب که بهره ز فیضت نبرد خصم
سنگ سیاه را بکند گوهر آفتاب

روشن کند دم تو جهان را که در دلت
همچون ضمیر صبح بود مضمر آفتاب

بس خضر طالب تو شب و روز نور تو
گو نبودش دلیل مه و رهبر آفتاب

آتش زند به خرمن اعدا که روز رزم
سوزنده تیغ تست چو در محشر آفتاب

لشکرگهی که جای تو باشد در آن میان
چون در میانه سپه اختر آفتاب

آید به دیده عرصه ی گردون که اندرو
لشکر بود نجوم و سرلشکر آفتاب

جویم چو نور فیض کجا از درت روم
ای آستان جان تو را چاکر آفتاب

جائی که غیر تو باشد فروغ نیست
وآنجا که جای تست ز سرتاسر آفتاب

برمیکشان ز لطف تو اکنون همی دهد
چون ساقیان شراب ز جام زر آفتاب

میخانه سخای تو را از ازل بود
ساقی قضا و شیشه فلک ساغر آفتاب

گر قهرت از زمانه کند منع روشنی
ای از کمند حکم تو در چنبر آفتاب

نه از فلک به شام نماید عذار ماه
نه زآسمان بصبح برآرد سر آفتاب

از فیض شامل دو کف زرافشان تو
ای کم جهان ز نور سخایت در آفتاب

جود و کرم دوطایر زرین بود که هست
آن شاه بال ماهش و این شهپر آفتاب

شاها منم که از پی خون ریزیم به کف
هر بامداد جلوه دهد خنجر آفتاب

دائم بچاره‌جوئی بخت سیاه خویش
جویم درین حدیقه چو نیلوفر آفتاب

در معدن وجود نه یاقوتم و نه لعل
تا ریزدم بجام می احمر آفتاب

بر ذره‌ام تو پرتوی‌افکن که آن فروغ
گاهی بماه طعنه زند گه بر آفتاب

وقت دعاست از پی آمین ستاده‌اند
در یکطرف مه و طرف دیگر آفتاب

افتد ز دست جام مراد مخالفت
تا شام افکند بزمین ساغر آفتاب

گردد بلند کوکب بخت مؤالفت
تا صبح از سپهر برآرد سر آفتاب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱ - در مدح علی بن ابیطالب(ع)
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳ - در مدح علی بن ابی طالب(ع)
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.