۲۲۷ بار خوانده شده
ای زرافشان پنجهات پیوسته همچون آفتاب
وی دل و دست تو از جود و کرم بحر و سحاب
موکب جاه تو را چون توسن چرخ آمده
آفتاب و ماه نو آن طبل بازو این رکاب
بر تو ختم است از جهانداران جهانداری که تو
هم به تدبیر آسمانی هم به شمشیر آفتاب
دست احسان تو از ریزش نیاساید دمی
ای سخایت بی شمار و وی عطایت بیحساب
همچو مهر و مه دو کف دارای که در دامان خاک
آن زر خالص فشاند دم به دم این سیم ناب
گویدار با کوه از قهرت سخنگو یک سخن
ور کند با بحر از حلمت مخاطب یک خطاب
کوه چون ریگ روان ریزد فرو از یک دگر
بحر چون آب گهر آسوده گردد ز انقلاب
داد مظلوم ار چنین گیری ز ظالم بعد از این
می شود آسودهتر زآسودگان مهد خواب
شیشه از خارا و نخل از تیشه و شمع از نسیم
خار از آتش خرمن از برق و کتان از ماهتاب
آنچه باشد لازم فرمانروائی آمده
در تو جمع ای کامجوی کامکار کامیاب
در سخاوت حاتمی در معدلت نوشیروان
در شجاعت رستمی در سلطنت افراسیاب
ای که با مظلوم و ظالم زاقتضای مهر و کین
جمله لطف و مرحمت باشی همه خشم و عتاب
بس که در عهد تو عالم گیر شد این رسم و راه
وقت آن باشد به گیتی کز سکون و انقلاب
کشور ویران عدل و خانه ی آباد ظلم
آن چو این آباد و این مانند آن گردد خراب
روز و شب در کوه و صحرا فارغ و آسودهاند
وحش وطیر از لطفت ای زورآوران را پنجه تاب
گوسفند از گرگ و گور از ضیغم آهو از پلنگ
صعوه از شاهین و کبک از بازو گنجشک از عقاب
خواهد از لطف تو محنت دیدگان دهر را
غم به عشرت رنج با راحت شود تبدیل مآب
خلق را در کام کام و ساغر مینا شود
نیش نوش و خارگل زهرا نگبین و خون شراب
بس که چون باد بهاری از دم جانبخش تو
برگ و بار آورد هر نخلی درین باغ خراب
وقت آن آمد که گردد عالم فرتوت را
آخر دوران پیری اول عهد شباب
گاه ریزش چون برون آری دو دست از آستین
ای ز گوهر ریزی ابر کفت دریا سراب
باشد آن تاج و کمر چون موج دریا بیشمار
ریزد این لعل و گهر چون ریگ صحرا بی حساب
در حضیض خاک و اوج چرخ نبود آنکه نیست
از عطایت بهرهمند و از سخایت کامیاب
از نم فیض تو دارند و فروغ لطف تو
گوهر سیراب آب و اختر شب تاب تاب
افکنی چون طرح بزم عیش فرماید قضا
کاورد دوران برای محفلت با آب و تاب
شیشه ی فیروزه از چرخ و می لعل از شفق
ساغر سیمین ز ماه و جام زرین ز آفتاب
بس که عالم از تو لبریز سرود عشرتست
آید از هر سو درین کشور بگوش شیخ و شاب
نغمه ی طنبور و صوت بر بط و آواز نی
ناله ی چنگ و نوای عود و آهنگ رباب
کوه پیکرا برشی داری که چون جنبد زجای
هفت اندام زمین را آورد در اضطراب
خاک پایت چرخ سیار از ازل آوردهاند
از سکون و جنبش او این درنگ و آن شتاب
گیرد از پستی اگر راه بلندی یک نفس
بگذرد از نه فلک همچون دعای مستجاب
ور کند میل حضیض از اوج آید در زمان
بر زمین از آسمان همچون فروغ آفتاب
سرورا عمریست پرخون باشدم از دور چرخ
چشم و دل چون ساغر صهبا و مینای شراب
دایم از شوق طواف مرقد شاه نجف
سینه دارم پرآتش دیدهای دارم پر آب
باشدم ز اندیشه ساز ره و برگ سفر
رشته جانی چو زلف دلبران پرپیچ و تاب
دارم استدعا که لطفت شامل حالم شود
تا رسانم خویش را بر آستان بوتراب
وز سر اخلاص خواهم از خداوند جلیل
زیر عالی قبه آن خسرو گردون جناب
کاسمان در بدو فطرت در کمند حکم او
هر طرف باشد سرصد خسرو مالک رقاب
آورد طوق اطاعت بر گلو چون چاکران
سروران را در عنایت مهتران را در رکاب
برق تا از خنده افشاند گل آتش به خاک
ابر تا از گریه ریزد بر زمین در خوشاب
دوست را از لطف و دشمن را بودار قهر تو
خنده ی عشرت چو برق و گریه ی غم چون سحاب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
وی دل و دست تو از جود و کرم بحر و سحاب
موکب جاه تو را چون توسن چرخ آمده
آفتاب و ماه نو آن طبل بازو این رکاب
بر تو ختم است از جهانداران جهانداری که تو
هم به تدبیر آسمانی هم به شمشیر آفتاب
دست احسان تو از ریزش نیاساید دمی
ای سخایت بی شمار و وی عطایت بیحساب
همچو مهر و مه دو کف دارای که در دامان خاک
آن زر خالص فشاند دم به دم این سیم ناب
گویدار با کوه از قهرت سخنگو یک سخن
ور کند با بحر از حلمت مخاطب یک خطاب
کوه چون ریگ روان ریزد فرو از یک دگر
بحر چون آب گهر آسوده گردد ز انقلاب
داد مظلوم ار چنین گیری ز ظالم بعد از این
می شود آسودهتر زآسودگان مهد خواب
شیشه از خارا و نخل از تیشه و شمع از نسیم
خار از آتش خرمن از برق و کتان از ماهتاب
آنچه باشد لازم فرمانروائی آمده
در تو جمع ای کامجوی کامکار کامیاب
در سخاوت حاتمی در معدلت نوشیروان
در شجاعت رستمی در سلطنت افراسیاب
ای که با مظلوم و ظالم زاقتضای مهر و کین
جمله لطف و مرحمت باشی همه خشم و عتاب
بس که در عهد تو عالم گیر شد این رسم و راه
وقت آن باشد به گیتی کز سکون و انقلاب
کشور ویران عدل و خانه ی آباد ظلم
آن چو این آباد و این مانند آن گردد خراب
روز و شب در کوه و صحرا فارغ و آسودهاند
وحش وطیر از لطفت ای زورآوران را پنجه تاب
گوسفند از گرگ و گور از ضیغم آهو از پلنگ
صعوه از شاهین و کبک از بازو گنجشک از عقاب
خواهد از لطف تو محنت دیدگان دهر را
غم به عشرت رنج با راحت شود تبدیل مآب
خلق را در کام کام و ساغر مینا شود
نیش نوش و خارگل زهرا نگبین و خون شراب
بس که چون باد بهاری از دم جانبخش تو
برگ و بار آورد هر نخلی درین باغ خراب
وقت آن آمد که گردد عالم فرتوت را
آخر دوران پیری اول عهد شباب
گاه ریزش چون برون آری دو دست از آستین
ای ز گوهر ریزی ابر کفت دریا سراب
باشد آن تاج و کمر چون موج دریا بیشمار
ریزد این لعل و گهر چون ریگ صحرا بی حساب
در حضیض خاک و اوج چرخ نبود آنکه نیست
از عطایت بهرهمند و از سخایت کامیاب
از نم فیض تو دارند و فروغ لطف تو
گوهر سیراب آب و اختر شب تاب تاب
افکنی چون طرح بزم عیش فرماید قضا
کاورد دوران برای محفلت با آب و تاب
شیشه ی فیروزه از چرخ و می لعل از شفق
ساغر سیمین ز ماه و جام زرین ز آفتاب
بس که عالم از تو لبریز سرود عشرتست
آید از هر سو درین کشور بگوش شیخ و شاب
نغمه ی طنبور و صوت بر بط و آواز نی
ناله ی چنگ و نوای عود و آهنگ رباب
کوه پیکرا برشی داری که چون جنبد زجای
هفت اندام زمین را آورد در اضطراب
خاک پایت چرخ سیار از ازل آوردهاند
از سکون و جنبش او این درنگ و آن شتاب
گیرد از پستی اگر راه بلندی یک نفس
بگذرد از نه فلک همچون دعای مستجاب
ور کند میل حضیض از اوج آید در زمان
بر زمین از آسمان همچون فروغ آفتاب
سرورا عمریست پرخون باشدم از دور چرخ
چشم و دل چون ساغر صهبا و مینای شراب
دایم از شوق طواف مرقد شاه نجف
سینه دارم پرآتش دیدهای دارم پر آب
باشدم ز اندیشه ساز ره و برگ سفر
رشته جانی چو زلف دلبران پرپیچ و تاب
دارم استدعا که لطفت شامل حالم شود
تا رسانم خویش را بر آستان بوتراب
وز سر اخلاص خواهم از خداوند جلیل
زیر عالی قبه آن خسرو گردون جناب
کاسمان در بدو فطرت در کمند حکم او
هر طرف باشد سرصد خسرو مالک رقاب
آورد طوق اطاعت بر گلو چون چاکران
سروران را در عنایت مهتران را در رکاب
برق تا از خنده افشاند گل آتش به خاک
ابر تا از گریه ریزد بر زمین در خوشاب
دوست را از لطف و دشمن را بودار قهر تو
خنده ی عشرت چو برق و گریه ی غم چون سحاب
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲ - در مدح امام حسن مجتبی(ع)
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.