۱۹۶ بار خوانده شده

بخش ۶۴ - سپردن شریح قاضی دو طفل یتیم حضرت مسلم رابه پسر خود

شریح آن دو تن را به غمخواریا
چنین گفت بامویه و زاریا

که ازگریه لختی درنگ آورید
دل خود کم ازدرد تنگ آورید

بدانید فرمانده ی این دیار
شما را زهرکس بود خواستار

گرایدر شما رابه دست آورد
مرا خانه با خاک پست آورد

زتن بگسلاند سر پاکتان
به خون درکشد پیکر چاکتان

شما رابدین مرز بر جای نیست
نشستن به مشکوی من رای نیست

شنیدم که امروز گردد روان
زکوفه به یثرب زمین کاروان

به همراه آن کاروان کشن
سزد گر سپارید راه وطن

ازآن پس کزاین سان سخن بازراند
اسد نام فرزند خود را بخواند

بگفتش بپوید چو ره کاروان
ببندد جرس بر شتر ساربان

مراین هر دو تن را ببر زین دیار
به سالار آن کاروانشان سپار

بگو کاین دو غمدیده ی مستمند
رساند به یثرب زمین بی گزند

سپس هر دو شهزاده را خواند پیش
بسی سود بر پایشان روی خویش

به رخ بر زدیده روان رود کرد
سخن ها بس گفت و بدرود کرد

به هر یک یکی بدره ی زر سپرد
پسرش آن دو تن را به همراه برد

شبانگه که خورشید بر بست بار
به ایوان مغرب ز مشرق دیار

فلک ز اختران کاروانگاه شد
سر آهنگ آن کاروان ماه شد

اسد با دو شهزاده ی شیرزاد
سوی کاروان رفت مانند باد

سپردند آن هر سه تن مرحله
چو لختی در آن شب پی قافله

سپاهی پدید آمد از کاروان
که بودند زانسو به تندی روان

به شهزاده گان پور قاضی سرود
ز پی کاروان را شتابید زود

بگو باز یابیدشان بر به راه
زشب تا نگردیده گیتی سیاه

دو تن راروان کرد و خود بازگشت
در غم بدان نورسان باز گشت

چو لختی برفتند شب تار شد
ز هر دیده مه ناپدیدار شد

به گیتی درون روشنایی نماند
نگه را به چشم آشنایی نماند

برآمد به گردون یکی تیره دود
کز آن شد سیه روی چرخ کبود

سیه شد جهان از کران تا کران
تو گفتی بلا بارد از آسمان

جهان گفتی اهریمن تیره روست
که از قیر نابش بیندوده پوست

در آن شب دو شمع فروزان دین
نمودند ره گم در آن سرزمین

بهر سو که گشتند پویان روان
نشانی ندیدند از آن کاروان

بیابان و تاری شب و راه دور
ز بیننده چشم فلک رفته نور

دو نوباوه از دودمان خلیل
در آن دشت هامون سپر بی دلیل

گریزان ز دشمن هراسان ز خویش
تن از رنج خسته دل از درد ریش

به تیمار و درد از غم جان کسل
ز مادر جدا از پدر داغ دل

ز هر سوی جوینده ی کاروان
ز دل چون جرس بر کشیده فغان

به فرسنگ های گران ره نورد
خلیده به پا خار و رخ پر ز گرد

نه زاد اندر آن راه و نی راحله
لبان خشک و پاها پر از آبله

چه گویم که بد حال ایشان چسان
چه آمد در آن ره بدان بیکسان

چه گردون شود گرم رو در ستیز
کسی را ازو نیست پای گریز

قضای خدایی چو بند افکند
بر زیرکان در کمند افکند

قدر کان به هر کار بر چیر دست
مر او را بود هر کسی زیر دست

ز تقدیر سوی که جویی پناه؟
که گردیده از از شش جهت بسته راه

گریزان چو سو از بلا می روی؟
چرا می گریزی؟کجا می روی؟

ز خاک ار به گردون گذار آوری
ور از روی و آهن حصار آوری

اگر جاگزینی به چشم پلنگ
وگر در گریزی به کام نهنگ

بگیرد گریبانت دست بلا
نگردی ز سر پنجه ی او رها

گریز از قضای خدایی مجوی
بلا خواه و راه ولا را بپوی

بسا سالخوردان مرد آمدند
که ازجان خریدار درد آمدند

بسا خرد سالان همت بزرگ
نپیچیده روی از یلان سترگ

چو فرخنده مسلم نژادان راد
دو نورس جوان عقیلی نژاد

خرد گرد ساز و فرادارگوش
یکی نغز گفتار ایشان نیوش

که درسینه از غم دلت خون کند
مر آن خونت ازدیده بیرون کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۶۳ - آگاهی یافتن ابن زیاد ازحال کودکان جناب مسلم «محمد » و «ابراهیم » و جستجو کردن ازآنها
گوهر بعدی:بخش ۶۵ - گرفتن شبگرد آن شاهزادگان را و بردن به نزد ابن زیاد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.