۱۸۵ بار خوانده شده

بخش ۶۸ - آگاهی یافتن ابن زیاد از فرار طفلان گرفتار و باز خواستن ازمشکور

زکارش دژم پور مرجانه شد
بدانسان که ازخویش بیگانه شد

بفرمود یاران گمراه را
که آرند آن پیر آگاه را

مراو را به فرمان آن کینه خواه
کشان زار بردند در پیشگاه

چو افکند سویش نگه کینه جوی
زدیدار او پر زچین کرد روی

بگفتا که ای بی خرد روزبان
چه کردی بدان ماهرو کودکان؟

همانا نترسیدی ازکین من؟
ندانستی آن رسم و آیین من؟

که از بند کردی رها دشمنم
کنون شاخ عمرت زبن بر کنم

بدو گفت مشکور کای نابکار
بداندیش دین دشمن کردگار

ازآن شان رها ساختم من زبند
که ازتو به ایشان نیاید گزند

زکیهان خدا هرکه شد بیمناک
زهر بنده ای دردلش نیست باک

تو را گر چه زین کرده آزرده ام
بود زین نکویی که من کرده ام

اگر زنده ماندم مرانام نیک
وگر کشته گردم سرانجام نیک

من آن کرده ام کز نکویان سزاست
تو آن کن که بد گوهران را سزاست

مرا مزد نیکو ز یزدان بس است
تورا گوهر بد نگهبان بس است

پدرشان بکشتی تو از کینه زار
نترسیدی ازخشم پروردگار

به خون پدر کشته گان ریختن
کنون کین نو خواهی انگیختن

گرآن هردو رفتند من بی دریغ
نهادم سر خویش درزیر تیغ

به مینو در از کوری چشم تو
روم چون شوم کشته از خشم تو

شنید این چو بد خو ازآن نیکمرد
مرآن تیره دل را دو رخ گشت زرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۶۷ - دیدن کنیز حارث آن دو طفل ماه رو را درنخلستان و شناختن ایشان و بردنشان به خانه
گوهر بعدی:بخش ۶۹ - به دار کشیدن ابن زیاد بد بنیاد پر فساد مشکور زندانبان را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.