۱۴۷ بار خوانده شده
درآن انجمن بود مردی پلید
که چشمی چو او کینه گستر ندید
ستم پیشه دون فطرتی پر فنی
جفا جوی و ناپاک و اهریمنی
سرشتش ز آتش نه از خاک بود
وگرخاک بد –خاک ناپاک بود
بدی گوهرش از نژاد حرام
پدرش اهرمن بود وعفریت مام
بدی مر عمر نام میشوم اوی
پدر سعدوقاص ناپاکخوی
نگویی که بد سعد یار علی
دو بین بود آن بد گهر زاحولی
چنان کافری کس ندارد به یاد
که نفرین بدان باب وآن پور باد
یکی قصه بنیوش اگر عاقلی
زسعد ابن وقاص خصم علی (ع)
شنیدم ز گوینده ای پاکرای
که درمسجد کوفه شیر خدای
به گاه جهانداری خویشتن
پس ازنوبت آخرین زان سه تن
به منبر یکی روز فرمود جای
بدانسان که برعرش – رحمان خدای
خدا ونبی را ستودن گرفت
زهر – در همی گفت راز شگفت
سپس گفت آن داور ارجمند
به مردم دران دم به بانگ بلند
که پرسید ازمن دراین انجمن
زآینده واز گذشته سخن
که آگاه سازم زهر رازتان
ازآن پیش کایم زگیتی نهان
ازآن انجمن سعد بدروزگار
چنین گفت با آن شه تاجدار
اگر راست گویی یکی بازگوی
که دارد سروریش من چند موی؟
بدو گفت گنجور علم خدای
که ای اهرمن زاده ی تیره رای
به وحی خدایی ازین پیشتر
مرا گفت پیغمبر تاجور
که بامن تو گویی برانجمن
ز ناپاکخویی بدینسان سخن
بود در بن هر سر موی توی
یکی دیو پر ریو ناپاکخوی
که تا زنده ای برتو نفرین کند
پس ازمردنت دوزخ آیین کند
ودیگر یکی کودک شیر خوار
تو راهست درخانه بد روزگار
که او دشمن نورعین من است
بداندیش فرخ حسین من است
شنیدم درآندم به نزدیک او
نشسته بدآن کودک زشتخو
بلی هرکه ناپاک بد گوهرش
نیاید کلام خدا باورش
زخردی بود گرگ نوزاد گرگ
که گرگی نماید چو گردد بزرگ
کنون بشنو از پور آن پر فساد
سخن با عبیدالله بن زیاد
چو فرزند مرجانه گفت این سخن
به پا خاست بن سعد زان انجمن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
که چشمی چو او کینه گستر ندید
ستم پیشه دون فطرتی پر فنی
جفا جوی و ناپاک و اهریمنی
سرشتش ز آتش نه از خاک بود
وگرخاک بد –خاک ناپاک بود
بدی گوهرش از نژاد حرام
پدرش اهرمن بود وعفریت مام
بدی مر عمر نام میشوم اوی
پدر سعدوقاص ناپاکخوی
نگویی که بد سعد یار علی
دو بین بود آن بد گهر زاحولی
چنان کافری کس ندارد به یاد
که نفرین بدان باب وآن پور باد
یکی قصه بنیوش اگر عاقلی
زسعد ابن وقاص خصم علی (ع)
شنیدم ز گوینده ای پاکرای
که درمسجد کوفه شیر خدای
به گاه جهانداری خویشتن
پس ازنوبت آخرین زان سه تن
به منبر یکی روز فرمود جای
بدانسان که برعرش – رحمان خدای
خدا ونبی را ستودن گرفت
زهر – در همی گفت راز شگفت
سپس گفت آن داور ارجمند
به مردم دران دم به بانگ بلند
که پرسید ازمن دراین انجمن
زآینده واز گذشته سخن
که آگاه سازم زهر رازتان
ازآن پیش کایم زگیتی نهان
ازآن انجمن سعد بدروزگار
چنین گفت با آن شه تاجدار
اگر راست گویی یکی بازگوی
که دارد سروریش من چند موی؟
بدو گفت گنجور علم خدای
که ای اهرمن زاده ی تیره رای
به وحی خدایی ازین پیشتر
مرا گفت پیغمبر تاجور
که بامن تو گویی برانجمن
ز ناپاکخویی بدینسان سخن
بود در بن هر سر موی توی
یکی دیو پر ریو ناپاکخوی
که تا زنده ای برتو نفرین کند
پس ازمردنت دوزخ آیین کند
ودیگر یکی کودک شیر خوار
تو راهست درخانه بد روزگار
که او دشمن نورعین من است
بداندیش فرخ حسین من است
شنیدم درآندم به نزدیک او
نشسته بدآن کودک زشتخو
بلی هرکه ناپاک بد گوهرش
نیاید کلام خدا باورش
زخردی بود گرگ نوزاد گرگ
که گرگی نماید چو گردد بزرگ
کنون بشنو از پور آن پر فساد
سخن با عبیدالله بن زیاد
چو فرزند مرجانه گفت این سخن
به پا خاست بن سعد زان انجمن
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۰۳ - نامه نوشتن حر به ابن زیاد وخبر دادن اورا از ورود امام علیه السلام به کربلا
گوهر بعدی:بخش ۱۰۵ - پذیرفتن عمو سعد سرداری لشگر کوفه را وملامت کردن مردم او را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.