هوش مصنوعی:
منصور الیاس توسط فرستادهای از امیر یزید مطلع میشود که مردم منطقه به فرمان او آیینهای دیگر را ممنوع کردهاند. با ورود سپاه به شهر، ابری سیاه ظاهر شده و آتشی شهر را میسوزاند، نیمی از مردم کشته میشوند و باقی هراسان میگردند. قوم ناپاکدین از شهر فرار میکنند و به قلعهای میرسند که دو برادر شرور به نامهای سلیمان یوسف و برادرش بر آن حکومت میکنند. این دو بر سر اسیران با هم میجنگند و سلیمان کشته میشود. کاروان سپس به سمت حلب میرود و در راه با خطراتی مواجه میشود.
رده سنی:
15+
متن دارای مضامین خشونتآمیز (جنگ، آتشسوزی، کشتار) و مفاهیم پیچیدهی مذهبی و تاریخی است که برای درک کامل آن، مخاطب نیاز به سطحی از بلوغ فکری و آگاهی دارد.
بخش ۸۶ - رسیدن کاروان اهل بلا به نصیبین
به نزدیک منصور الیاس بر
فرستاده ای رفت و دادش خبر
که بد آدمی شوم و ناپاکدین
امیر از یزید، اندر آن سرزمین
به فرمان وی مردم آن دیار
ببستند آیین به هر رهگذر
سپه چون به شهر اندر آمد ز راه
برآمد به ناگاه ابری سیاه
بغرید و برقی از آن شد پدید
توگفتی جهنم نفس در کشید
از آن برق پس آتشی برفروخت
ز مردم یکی نیم با شهر سوخت
ز مرد و زن شهر نیم دگر
هراسنده گشتند و آسیمه سر
که برما ببارید خشم خدای
ز بیداد این مردم تیره رای
از آن حال، آن قوم ناپاکدین
هراسنده گشتند و اندوهگین
به زودی از آن شهر بیرون شدند
ابا آن اسیران به هامون شدند
چو لختی برفتند زانجا فراز
یکی قلعه و مرز دیدند باز
یکی مرد شوم از نژاد حرام
که او بد سلیمان یوسف به نام
در آن جایگه بود فرمانگزار
برادر یکی بودش آن نابکار
که با وی در آن قلعه انباز بود
به دل با علی (ع) کینه پرداز بود
همی خواست هر یک از آن دو شریر
که آن لشگر و کاروان اسیر
ز دروازه ی وی در آید به شهر
که او را شود اجر آن کار بهر
از آن گفتگو آن دو ناپاکدین
کشیدند بر روی هم تیغ کین
به تیغ برادر به پایان کار
سلیمان بشد کشته درکارزار
یکی سخت پیکار آمد پدید
چو زانگونه شعر بداختر بدید
بپیچید از آنجا سر کاروان
شتابان به سوی حلب شد روان
چو از راه، آن ناکسان عرب
رسیدند نزدیک شهر حلب
در آن جایگه بود یک کوهسار
که گرگش، جمل را نمودی شکار
فرستاده ای رفت و دادش خبر
که بد آدمی شوم و ناپاکدین
امیر از یزید، اندر آن سرزمین
به فرمان وی مردم آن دیار
ببستند آیین به هر رهگذر
سپه چون به شهر اندر آمد ز راه
برآمد به ناگاه ابری سیاه
بغرید و برقی از آن شد پدید
توگفتی جهنم نفس در کشید
از آن برق پس آتشی برفروخت
ز مردم یکی نیم با شهر سوخت
ز مرد و زن شهر نیم دگر
هراسنده گشتند و آسیمه سر
که برما ببارید خشم خدای
ز بیداد این مردم تیره رای
از آن حال، آن قوم ناپاکدین
هراسنده گشتند و اندوهگین
به زودی از آن شهر بیرون شدند
ابا آن اسیران به هامون شدند
چو لختی برفتند زانجا فراز
یکی قلعه و مرز دیدند باز
یکی مرد شوم از نژاد حرام
که او بد سلیمان یوسف به نام
در آن جایگه بود فرمانگزار
برادر یکی بودش آن نابکار
که با وی در آن قلعه انباز بود
به دل با علی (ع) کینه پرداز بود
همی خواست هر یک از آن دو شریر
که آن لشگر و کاروان اسیر
ز دروازه ی وی در آید به شهر
که او را شود اجر آن کار بهر
از آن گفتگو آن دو ناپاکدین
کشیدند بر روی هم تیغ کین
به تیغ برادر به پایان کار
سلیمان بشد کشته درکارزار
یکی سخت پیکار آمد پدید
چو زانگونه شعر بداختر بدید
بپیچید از آنجا سر کاروان
شتابان به سوی حلب شد روان
چو از راه، آن ناکسان عرب
رسیدند نزدیک شهر حلب
در آن جایگه بود یک کوهسار
که گرگش، جمل را نمودی شکار
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۲
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۸۵ - فرستادن ابن زیاد اسرا و سرهای اهل بیت
گوهر بعدی:بخش ۸۷ - منزل دادن سپاه اهل ستم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.