۱۷۶ بار خوانده شده

بخش ۸۷ - منزل دادن سپاه اهل ستم

دهی بود آباد در پشت کوه
سپردند ره سوی ده آن گروه

بدند اهل آن ده، یهودی تمام
بزرگش غریر بن هارون به نام

به نزدیک آن ده سپاه ستم
بماندند با آن اسیران غم

شبانگه که گردون پرند سیاه
بپوشند و بیرون شد از پرده ماه

مگر شهربانوی جفت امام
کنیزی ورا بود شیرین به نام

رخی داشت محجوب و گفتار گرم
تو گفتی مگر آفریده ز شرم

مه رویش آنگونه تابنده بود
که شیرین ارمن برش بنده بود

ببخشیده بد بانویش بر امام
ورا کرده آزاد شاه انام

درآن روز بانوی گردن فراز
یکی خلعتش داده گوهر طراز

گذشته از آن، یافته آن کنیز
زبانوی بخشنده، بسیار چیز

دراین روز با دیده ی اشکبار
بیامد بر بانوی سوگوار

بگفتا: که ای بانوی غم نصیب
غم تو مرا برده از جان، شکیب

چو تو دختر شاه و والای شاه
که حکمش روان بود بر مهر و ماه

در این جامه ی کهنه پوشیده تن
سزد خون بریزم ز بیننده من

چو یاد آورم زان مرصع سلب
که دادی مرا در زنان عرب

شود خون، دلم همچو لعل مذاب
فرو ریزم از دیده یاقوت ناب

از آن زیب و زرکان زمان داشتم
یکی را ز دشمن نهان داشتم

کنونم بفرمای تا شب به پاست
شوم سوی این دژ که نزدیک ماست

برای تو ز آن زیور و زر که هست
یکی جامه ی نو بیارم به دست

چو دستوری اش داد بنمود راه
سوی کوه سر همچو تابنده ماه

چو نزدیک دروازه ی دژ رسید
نگهبان دژ را خروشی کشید

بگفتا: درباره را برگشای
که باشم دمی، باز گردم به جای

به پشت در دژ بد آن دم عزیر
بگفتا: که ای زن چه خواهی زخیر؟

همانا که شیرین فرخنده ای
که بر داور دین پرستنده ای

بگفتا: همانم که گفتی تو نیز
گمانم به شه بنده ای ای عزیز

چو بشنید این، در به رویش گشاد
سوی خان خود برد، خندان و شاد

بدو گفت شیرین که ای راد مرد
ز نام منت برگو آگه که کرد؟

تو را خود چه نام است و آیین کدام؟
شناسا چه سانی به حال امام؟

بگفتش: منم مهتر این گروه
که دارند جا اندر این سخت کوه

عزیرم بود نام و اصلم کریم
از این پیش بودم به دین کلیم

در این شب چو شد دیده ام گرم خواب
بدیدم دو پیغمبر کامیاب

یکی بود هارون و دیگر کلیم
که بودند از درد و غم دل دو نیم

برهنه سر و پا، چو ابر بهار
به رخساره گان از مژه اشکبار

بگفتم: که این پادشاهان پاک
دل پاکتان از چه شد دردناک؟

بگفتند: این گریه و آه ما
بود در عزای شهنشاه ما

بگفتم کدام است شاه شما
که سوگش بر آورده آه شما

بگفتند: شاه شهیدان، حسین (ع)
گل باغ پیغمبر عالمین

محمد (ص) که ما بنده گان وی ایم
به جان از پرستندگان وی ایم

بگفتم: مگر جز شما کردگار
کسی را گزیده است در روزگار

بگفتند: آری رسول امین
محمد، شهنشاه بطحا زمین

که ما هر دو هستیم در دین او
ندانیم جز راه آیین او

تو نیز ار بخواهی شوی رستگار
بدان شاه ابرار ایمان بیار

بگفتم: نشان اندر این کار چیست؟
که دام مر این خواب از اعلام نیست

بگفتند: هوشت چو آمد زخواب
سبکرو به دروازه ی دژ شتاب

خجسته کنیزی است شیرین به نام
که آزاد گشته است او، از امام

بیاید بکوبد در این حصار
بر او برگشا در به خانه بیار

بکن با وی آن نیکویی کان سزد
که او از ازل بر تو شد نامزد

سپس ساز او را به خود رهنمای
ببر تا بر سبط شیر خدای

مسلمان شو اندر بر شهریار
به هر چت که او گوید ایمان بیار

برو پس به نزد سر پاک شاه
سلامش کن آنگاه با اشک و آه

وز آن پس زما گوی او را درود
که در پاسخت لب بخواهد گشود

چو گردید بیدار چشمم ز خواب
به دروازه ی دژ گرفتم شتاب

همان لحظه بانگ تو آمد به گوش
ببرد از سرم آن صدا عقل و هوش

تو اکنون برو سوی بانوی خویش
به وی بازگو هر جت آمد به پیش

شنید این چو شیرین از آن کوهسار
بیامد بر بانوی سوگوار

بدو گفت آن دیدنی ها که دید
هر آنچ از عزیر یهودی شنید

همه بانوان حرم زان خبر
تعجب کنان گریه کردند سر

سحرگه چو از کوه بنمود چهر
سر بی تن پادشاه سپهر

عزیر از بر کوه چون تند سیل
سوی خیل خونین دلان کرد میل

بیامد بر روزبانان نخست
بگفتا: مرا هست عهدی درست

که پوشم تن چند بینوا
دگر آن اسیری که بینم روا

دهم مر شما را هزاری درم
که آن نذر خود را به پایان برم

گرفتند از او درم ها سپاه
به نزد اسیرانش دادند راه

بیامد بر بانوان ایستاد
به هریک یکی جامه ی نو بداد

یکی کیسه آورد پر زر ناب
برشاه بیمار و گفت: ای جناب

مر این هدیه از این رهی در پذیر
به آیین اسلام دستش بگیر

شهنشه بدو داد ایمان به یاد
به روی دلش درز رحمت گشاد

از آنجا بیامد سری پر ز شور
زبان در ارنی چو موسی به طور

به نزد سر شاه و او را بدید
نه موسی صفت لن ترانی شنید

درودش فرستاد با چشم تر
سپس گفت: کای سبط خیرالبشر

تو را گفته موسی و هارون درود
لب شاه چون غنچه از هم گشود

بگفتا: درود برون از شمار
به موسی و هارون ز پروردگار

چو از لعل شه آن سخن ها شنفت
بنالید و زارید و آنگاه گفت:

رهی را به این بنده بنما شها
کز آن راه گردم ز غم ها رها

از این بنده راضی شود کردگار
شوم در دو گیتی از آن رستگار

سر شاه عشاق گفتا بدو
که این پاکدین مرد بگزیده خو

گرفتی چو دین رسول امین
ز تو گشت خوشنود جان آفرین

چوکردی نکویی به آل رسول
ز تو گشت خوشنود، شوی بتول

سلام رسولان پروردگار
به من چون رسانیدی انده، مدار

که من نیز خوشنودم ازکار تو
به روز جزا یار و غمخوار تو

ازاین پس برو رسم دیگ یادگیر
غم دین خور و هر غمی باد گیر

که پروردگارت به روز شمار
ز یاران ما آورد در شمار

چو بشنید آن مژده ها مرد پاک
به شکرانه بنهاد صورت به خاک

بسی زار نالید و برپای خاست
بگفتا به شیرین شه داد راست

که گر یاری ماست درسر تو را
بباید مراین مرد، همسر تو را

شه ناتوان عقد شیرین ببست
بدادش بدان مرد یزدانپرست

مسلمان شدند آن یهودان، همه
ز اعجاز نوباوه ی فاطمه (س)

بدیدم من این داستان درکتاب
ندانم صواب است یا ناصواب

بپیوستم آنرا ز گفتار خویش
اگر چند آورده بودم ز پیش

که این شهربانوی فرخنده فر
به عاشور پنهان شد ازهر نظر

بر آن رفته قومی که شاه زنان
نبد آن سفر با شه انس و جان

از این راز آگه بود کردگار
که او داند آغاز و انجام کار

روایت کند اینچنین بو سعید
که بد همره آن گروه عنید

که یک روز آن لشگر تیره رای
به نزدیک دیری گرفتند جای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۸۶ - رسیدن کاروان اهل بلا به نصیبین
گوهر بعدی:بخش ۸۸ - جا دادن اسیران آل پیغمبر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.