۱۷۲ بار خوانده شده

بخش ۸۹ - ورود آل محمد (ص) و آله و سلم به عسقلان

بدی عسقلان را یکی مرزبان
که یعقوب بد نام آن بد گمان

مر این بدگهر بود در کربلا
به رزم خداوند اهل ولا

به مردم چنین گفت آن زشت خوی
که آیینه بندند بازار و کوی

نوازند رامشگران رود و دف
تماشاچیان پای کوبند و کف

چو آل پیمبر بدان زشت بوم
رسیدند همچون اسیران روم

زهر سو شدند انجمن مرد و زن
به همراه رامشگران چنگ زن

یکی مرد بازارگان نیک کام
که خود بد ضریر خزاعیش نام

در آن تازگی کرده آنجا مکان
چو دید آنچنان شادی از مردمان

ز مردی بپرسید کای نیک یار
مگر روز عیدی است در این دیار؟

بگفتا: گمانم که باشی غریب
کز این شادمانی نداری نصیب

بگفتا: بلی نیستم زین دیار
بگفتش: تو هم رو به شادی بیار

که شخصی برآویخت با شاه شام
همی خواست گردد به مردم امام

فرستاد لشگر عبیدزیاد
بکشتند او را و، طی شد فساد

کنون اهل او رابدینجا اسیر
بیارند و مردم به فرمان میر

سپه را به شادی پذیره شوند
که دل های بدخواه تیره شوند

بپرسید از او مرد بازارگان
که بد دشمن شاه از مشرکان

و یا بد مسلمان و از اهل دین
بگفتا بدو مرد پاسخ چنین

که آن مرد بد سبط خیرالانام
حسین علی (ع) داشت فرخنده نام

چو بشنید این، زد به هر دو دست
که آوخ که پشت پیمبر شکست

بیفتاد برخاک و می گفت زار
دریغا، ز خیرالبشر یادگار

پس آنگاه برجست و آمد دوان
به نزدیک آن غمزده کاروان

چو افتاد آنگونه چشم ضریر
برآن شاه بیمار و خیل اسیر

خروشان به خاک سیه برنشست
زغم زد همی برسر و سینه دست

بدو گفت آن ناتوان شهریار
که گویا نه ای مردم این دیار

که این قوم شادند و تو در غمی
نشسته به خاکی و در ماتمی

بگفتا: بلی ای جهان را پناه
من امروز اینجا رسیدم ز راه

بدی کور ای کاش بیننده ام
نمی آفرید آفریننده ام

که بینم شما را چنین سوگوار
برهنه سر و بر شترها سوار

بگفتا بدو شاه کای نیکنام
ز تو بوی یاری رسد برمشام

خروشان بزد دست بر سر ضریر
بگفتا که ای شاه گردون سریر

من اندر جهان زنده تا بوده ام
پرستنده ای از شما بوده ام

بفرما به من آنچه فرمان تو راست
که امر تو برجسم و جانم رواست

بگفتش گرفتار زنجیر غم
که داری گرایدون به همره درم

ببر نزد این بد گهر نیزه دار
که بر نیزه دارد سر شهریار

بدوده که بخشد به یاران خویش
که از ما برانند یک لخت پیش

بود کان تماشاییان شریر
روند از میان زنان اسیر

به دنبال سرها بگیرند راه
بر این بیکسان کمتر افتد نگاه

برفت و بکرد آنچه فرموده بود
بیامد دمان تا برشاه زود

که گر خدمتی هست فرمای باز
بفرمود: کاین بانوان حجاز

ندارد در بر لباسی کز آن
بپوشند خود را ز نامحرمان

گرت هست از جامه چیزی به بار
برو بهر این بی پناهان بیار

برفت و بیاورد آن نیکنام
سراپای رختی ز بهر امام

به هریک از آن بیکسان، مرد راه
بدانسان که بایست پوشش بداد

که ناگه ز دنبال برخاست غو
گروهی روان شمرشان پیشرو

همی بد گهر نعره بر می کشید
که دشمن بشد کشته، شادی کنید

ضریر خزاعی چو زینسان بدید
شکیب از دلش رفت و بر وی دوید

گرفتش عنان سخت پس ناگهان
بیفکند بر رویش آب دهان

بدوگفت: کای از نژاد حرام
پلید و تبهکار از باب و مام

نداری مگر هیچ شرم از خدا
که سازی سر پور زهرا (س) جدا؟

حریم نبی را به بازارها
کشانی، کنی هر دم آزارها

ابا اینچنین زشتی ای مرد دون
کشی نعره ی شادمانی کنون؟

تفو باد بر این دو موی پلید
که بر روی بی آبرویت دمید

نماید به هر دو سرا داورت
چو چشم دلت کور چشم سرت

چو دشنام بسیار شمر پلید
بدانگونه زان مرد برنا شنید

به یاران خود کرد ناپاک روی
که گیرند اطراف این یاوه گوی

زنیدش به چوب و به مشت و به سنگ
نمایید خاکش ز خون لاله رنگ

به فرمان شمر آن گروه شریر
گرفتند پیرامن آن دلیر

زدندش همی تا ازو رفت توش
بیفتاد و برخاک بسپرد هوش

گمانشان که یکباره مرده ست مرد
بهشتند او را درآنجای، فرد

چو نیمی ز شب رفت آمد به هوش
به هر سوی لختی فرا داد گوش

چو نشنید از هیچ سوبانگ کس
بجنبید برخویش و برزد نفس

به دست و به زانو روان گشت تفت
همی تا به یک بقعه اندر برفت

در آنجا یکی انجمن دید مرد
همه زار و گریان و نالان به درد

نشسته همه با گریبان چاک
به جای کله هشته بر فرق، خاک

از ایشان بپرسید کای مردمان
شما را چه آمد بسر از زمان

همه اهل این شهر خندان و شاد
درغم به روی شما چون گشاد

مرا بس شگفت آید از کارتان
از آن خنده وین گریه ی زارتان

بگفتند تو دوست یا دشمنی
سروشی و یا زشت اهریمنی

اگر دشمنی رو سر خویش گیر
چو یاران ره خرمی پیش گیر

اگر دوستی ناله سرکن چو ما
به سوک شهنشاه ارض و سما

بگفتا که دشمن نیم دوستم
که دشمن دریده به تن پوستم

بگفت آنچه آن روزش آمد به سر
ز بد خواه آل نبی سر بسر

چو آگاه گشتند از حال وی
بگفتند کای مرد فرخنده پی

چو تو ما ز یاران پیغمبریم
غلامان شیر خدا حیدریم

بود گریه ی ما بدان شهسوار
که باشد سرش بر سنان استوار

چو بشنید این مویه پرداز شد
به ایشان دران سوک انباز شد

دگر روز کاین مهر گردون مسیر
روان شد به گردون سپاه شریر

پی کوچ رایت بیفراختند
از آنجا سوی بعلبک تاختند

همه اهل آن مرز پیر و جوان
زن و مرد با زیب زیور روان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۸۸ - جا دادن اسیران آل پیغمبر
گوهر بعدی:بخش ۹۰ - ورود اهل بیت به بعلبک
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.