۱۷۲ بار خوانده شده

بخش ۸۸ - جا دادن اسیران آل پیغمبر

در آن دم یکی گفت با آن سپاه
که نصر حرامی یل رزمخواه

سپاهی برآراسته بی شمار
همه نوجوانان دشمن شکار

که گردد شبانگه چوگیتی سیاه
شبیخون زند بر شما با سپاه

بگیرد اسیران و سرها تمام
بخواهد از این قوم، خون امام

بیفتاد در آن سپه همهمه
سران را دل آمد پر از واهمه

نشستند با یکدیگر رایزن
بگفتند: اگر شد درست این سخن

ندارند مردان ما تاب جنگ
تن مرد خسته، پی باره لنگ

به ویژه ز اعجاز این پاک سر
سراسر پشیمان شده زین سفر

سر نیزه ای گر برآید ز گرد
نماند به جا زین سپه پنچ مرد

در انجام، اینگونه دادند رای
که شب را در آن دیر گیرند جای

چو این رای شد بر همه استوار
نمودند آل علی (ع) را سوار

برفتند نزدیک آن کهنه دیر
سوی دیر شد شمر دون، گرمسیر

چو دیدند این مردمان آن مقام
یکی مرد راهب برآمد به بام

برآورد آوا بگفت: ای سو را
شما را بدین دیر باشد چه کار؟

بگفتا بر او شمردن کاین سپاه
در این دیر جویند امشب پناه

بگفتا بدو پیرمرد کشیش
کیانند و باشد شما را چه کیش؟

بگفتا: که هست از یزید این سپاه
که امروز باشد در اسلام، شاه

بد او را یکی دشمن اندر عراق
به جنگش نمودیم ما اتفاق

بکشتیم او را به شمشیر و تیر
نمودیم پس اهل او را اسیر

سرش را کنون با عیالش تمام
برند این اسیران و سرها به در

سپاهی به ما کرده امشب کمین
همه با سنان و سلیح گزین

که سازند بر ما شبیخون مگر
برند این اسیران و سرها به در

نداریم چون پای با آن سپاه
تو ما را در این دیر می ده پناه

بگفتا بدو پیر روشن روان
که با خود بیندیش ای پهلوان

چنین لشگر اندر چنین جای تنگ
چگونه توان کرد امشب درنگ؟

همان به که آرید دراین حصار
اسیران و سرها و خود هوشیار

به پای همین دیر بر پشت زین
بمانید آماده ی جنگ و کین

که از هر طرف حمله آرد سپاه
شما هم برایشان ببندید راه

پسندید شمر آنچه از وی شنفت
بیامد به نزدیک یاران بگفت

اسیران آل علی (ع) را ببرد
درآن دیر بر دست راهب سپرد

سرشاه دین را به صندوق، در
به یک خانه بنهاد و بر بست در

پرستنده بیمار را با حرم
نشانید در حجره ای، محترم

بیاورد از بهرشان نان و آب
خود آمد از بستر خواب خویش

چو یک لخت بگذشت از شب، کشیش
برون آمد از بستر خواب خویش

بدان حجره کانجا سرشاه بود
نهانی از آن خفته گان رخ نمود

که بیند زمانی برآن پاک سر
یکی روشنی آمدش در نظر

چو نیکو نگه کرد زان حجره بود
هراسان بیامد بدان سوی زود

در حجره بد بسته، مرد ایستاد
سبک دیده بر روزن در نهاد

چه گویم در آن حجره راهب چه دید؟
که هرگز نیاید به گفت و شنید

ز صندوق، نوری بدید آشکار
که می تافت تا عرش پروردگار

همه سقف آن حجره، بشکافته
در آن پرتو نور حق تافته

دل و هوش از آن مرد، بیگانه شد
سراپای او محو آن خانه شد

به ناگه یکی تخت دیدی ز نور
به گردش به پرواز غلمان و حور

همی گفت یک تن که هان راه، راه
که حوا رسد اندر این بارگاه

دگر ساره و هاجر و آسیه
دگر مریم اندر لباس سیه

دگر یک صفورای دخت شعیب
دگر مادر یوسف پاک جیب

از آن بانگ ترسا بلرزید سخت
بیامد فرود اندر آن خانه لخت

زنی چند از آن تخت بر خاستند
به آه و فغان مویه آراستند

ببردند یک یک به سوز و گداز
بدان پاک صندوق و آن سر،نماز

به ناگه بزد نعره بر وی سروش
که چشم خود ای مرد ترسا بپوش

که اینک سر بانوان، فاطمه (س)
رسد با زنان رسولان، همه

از آن بانگ شد خاک، پر زلزله
بیفتاد در عرشیان غلغله

مسیحی از آن نعره از پا فتاد
همش پرده بر چشم بینا فتاد

ولیکن دو گوشش شنیدی که زار
زنی نوحه می کرد بر شهریار

همی گفت: ای نوگل گلشنم
چراغ دو بیننده ی روشنم

ایا کشته ی تشنه در نزد رود
ز من بر تو بادا سلام و درود

فدای تو ای سرشود مادرت
که وقت شهادت نبد بر سرت

که ببریده زینسان گلوی تو را؟
زخون لاله گون کرده روی تو را؟

بخواهم من از دشمنان خون تو
کنم شاد این جان محزون تو

چو آن ناله ی زار ترسا شنید
تو گفتی ز تن مرغ جانش پرید

زمانی بدان گونه بیهوش بود
که گفتی تنش خالی از توش بود

چو یک لخت بگذشت و آمده به هوش
از آن خانه نشنید دیگر خروش

از آن مویه گر انجمن کس ندید
بلرزید از بیم چون شاخ بید

شد از دیده بررخ همی اشک ریز
درحجره بشکست و صندوق، نیز

بریده سرشاه دین را نخست
به مشک و گلاب و به کافور شست

بیاورد آن را به جای نماز
نهاد و نشست از برش با نیاز

بدیدی برآن روی چون آفتاب
به زاری همی ریخت از دیده آب

بدوگفت: کای سر، سر کیستی؟
همانا مسیحی، و گر نیستی

چرا محرمان حریم سپهر
به سوگ تو دارند پرآب، چهر

سروشان عرشت ببوسند خاک
زنان رسل در غمت سینه چاک

نه ای گر تو عیسی به بزم غمت
چرا داشت مریم به پا ماتمت؟

گمانم تو آنی که پروردگار
به انجیل گشتت ستایش نگار

به آنکس که دادت چنین آبروی
تو با من یکی نام خود را بگوی

به گفتن درآمد سر شهریار
بدوگفت: کای راهب هوشیار

منم آنکه دشمن نمود از قفا
سر تاجدارم ز پیکر جدا

منم آنکه کشتند اهریمنان
مرا تشنه با تیغ و تیر و سنان

من آنم که دشمن پس از کشتنم
زکین سود با سم اسبان تنم

بدوگفت راهب که فرمای نام
هم از جد و بابت بگو هم زمام

شهش گفت: نامم حسین (ع) و نیا
بود مصطفی (ص) خاتم انبیا

پدر حیدر (ع) و هاشمی گوهرم
برادر حسن (ع) فاطمه (س) مادرم

به هر دو جهانم خدا کرده شاه
به یثرب زمینم بود تختگاه

چو آن پیرمرد آن سخن ها شنید
بزد دست و زنار را بر درید

کشید از جگر ناله ی دردناک
بگریید و برسر فرو ریخت خاک

در آن دیر بودند هفتاد مرد
مریدان و شاگرد آن راد مرد

نمودند برگرد پیر انجمن
پژوهش نمودند زان موتمن

بدیشان بگفت آنچه که شب بدید
دگر آن سخن ها که از شه شنید

بریدند زنار آن مردمان
کشیدند در ماتم شه فغان

برفتند با وی بر شاه دین
پناه جهان سیدالساجدین

فتادند در پای آن شهریار
نمودند اسلام و دین اختیار

بگفتند پس کای شهنشاه دین
بده اذن پیکار با مشرکین

که امشب بر ایشان شبیخون زنیم
به راهت همه جامه درخون زنیم

شهنشاه فرمود: منما شتاب
که زود است گردیم ما کامیاب

برآرد خداوند از ایشان دمار
دهد جا درآتش به روز شمار

سحرگه چو برخاست بانگ خروش
برفتند از آن دیر با صد فسوس

شنیدم بدینگونه از ناقلان
کز آنجا برفتند زی عسقلان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۸۷ - منزل دادن سپاه اهل ستم
گوهر بعدی:بخش ۸۹ - ورود آل محمد (ص) و آله و سلم به عسقلان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.