۲۱۰ بار خوانده شده

بخش ۳۴ - به درک فرستادن مختار، خولی اصبحی را

سریر مهی جای مختار گشت
به درگاه بسته صف بارگشت

فروزنده ی دین یل خوب کیش
بفرمود با نامداران خویش

که از کشتن این فرو مایگان
که خونشان نیارزد همی رایگان

اگر چند شادم، دلم شاد نیست
روانم زبند غم آزاد نیست

به دست من این دشنه ی سرگرای
کشنده ی شهنشاه دین بر به جای

چرا زان بزرگان نیارد کسی
که کردند بر شه ستم ها بسی؟

کجا رفته خصم شه ابطحی؟
پلید جهان خولی اصبحی؟

که جوشد زکینش همی سینه ام
چرا او امان یابد از کینه ام؟

نیابم امان از خدای جهان
اگر بینم او را ببخشم امان

دم تیغ من عاشق خون اوست
چنین فتنه گر تیغ مفتون اوست

بیاریدش از وی اگر آگهید
به دستان سوی درگهش ره دهید

بگویید کت میر زنهار داد
نمود ایمن و سوی خود بار داد

همی خواهم از وی پژوهش کنم
از آن پس که لختی نکوهش کنم

به عبدالله کامل آنگاه گفت
که فرمان میر است باید شنفت

ازیدر به بنگاه خولی بتاز
ببارش به سوی من اینجا فراز

زمردان ببر نیز پنجاه تن
پی پاس خود همره خویشتن

یکی مرد دژخیم همره بدار
بگو تا زند سرکشان را به دار

فرستاده ی میر بیرون شتافت
سوی خانه آن دد و دون شتافت

دو زن دید در پرده بدخواه را
یکی دوست، دیگر عدو، شاه را

همی داشت کوفیه با شاه، عشق
بد اندیش زن بود اهل دمشق

برآن دو چنین گفت: خولی کجاست؟
نهفته رخ از میر کشور چراست؟

بدو گفت شامیه کز جای خویش
به جای دگر رفته یکماه پیش

ندانم کجا رفته آگه نی ام
شناسای ماوای گمره نی ام

بدو گفت کوفیه نیز آن سخن
که گفتش به پاسخ بداندیش زن

ولی کرد ایما یکی سوی او
که مرد شقی را به سرداب جوی

به انگشت بنمود سرداب را
که بگشای از این جایگه باب را

بشد مرد و سرداب را درگشاد
بدید آن سرو پیکر بدنژاد

زسردابش آورد با خود برون
همی کرد نفرینش از حد فزون

به خواریش دست از پی دست بست
به مشت و لگد کرد با خاک پست

بدو گفت با لابه مرد شریر
که از من فزون از شمر زر بگیر

مبر سوی میر جهانجو مرا
که بی شک کشد بیند ار او مرا

ندارم بر او زمانی امان
یقین دانم این نیست شک و گمان

بدو گفت عبداله دین پرست
بدار از سخن های بیهوده دست

جهان گر همه پر زسیم و زراست
از آن سیم و زر،کشتنت بهتر است

بگفت این وزد تازیانه بدوی
چنان کز تن وی زخون راند جوی

زن خوب کردار کوفی نژاد
چو این دید گفت: ای ستوده نهاد

ببند این دمشقیه را نیز خوار
ببر همره شوهر نابکار

مرا نیز با خویش از بارگاه
ببر سوی مختار کشور پناه

که گویم بدو از بداندیش زن
چه دیدم و زین شوهر تیره تن

ببرد آن سه را پیش مختار مرد
بدو آفرین کاینچنین کار کرد

چو مختار چشمش به خولی فتاد
ستم های آن بد گهر کرد یاد

خروشید و برجامه افکند چاک
شد از غم دل نازکش دردناک

به شکرانه بوسید روی زمین
بنالید پیش جهان آفرین

بگفت: ای خداوند بالا و پست
تویی آفریننده ی هر چه هست

زهر بد به تو بر پناهنده ام
به پاداش مرد از تو خواهنده ام

تو را زیبد از من پرستنده گی
که دیدم زعون تو پاینده گی

زمانم نیامد بسر تاکنون
که دردستم این بد گهر شد زبون

همی خواهم این گر ببخشی مرا
که چندان بمانم به گیتی درا

که از قاتلان خداوند دین
نبینم نشانی به روی زمین

چه پردختم این گر بمیرم رواست
همین است بر سر مراگر هواست

چو گفت: این سترد از جبین خاک را
به برخواست کوفی زن پاک را

بدو گفت: کای نیکخو پرده گی
که حوران مینو تو را برده گی

چه دیدی ازین مرد و این زن بگوی
مدار ایچ پنهان و با من بگوی

که زهرا (س) به خلد ازتو خوشنود باد
اجل دشمنان تو را زود باد

ببوسید زن پای میر دلیر
بگفت: ای دلاورتر از شرزه شیر

ز داد تو این کشور آسوده باد
به پایت سر دشمنان سوده باد

همان سال کاندر صف نینوا
حسین علی (ع) را نگون شد لوا

از آن پس که کار شه انجام یافت
زقتلش بداندیش او کام یافت

جهان سر به سرگشت ماتمکده
شد از قتل شه، مصطفی (ص) غمزده

به شام دویم روز این ماجرا
پرستش همی کردم اندر سرا

همین زشت نستوده کردار زن
که اهریمان را بود راهزن

به نزد من آمد رخ آراسته
به شادی فزوده زغم کاسته

نگارین کف و کرده هر هفت سخت
چو قطامه ی زشت میشوم تخت

به رقص اندر از شادی و خرمی
نوا شامیانه سرودی همی

بدوگفتم: این شادی ازبهر چیست؟
چنین نغمه و رقص بیهوده نیست

بگو تا سبب چیست این کار را؟
مر این زشت و نستوده کردار را؟

اگر چند در خانه بیگانه نیست
بداندیش مرد تو در خانه نیست

هر آن زن که در پیش او نیست شوی
نکو نیست بنماید از پرده روی

زمانی برقصد گهی کف زند
گهی نغمه خواند گهی دف زند

مرا گفت: شوی من آمد زراه
از این پیشتر کاندر آید سپاه

از آن آمدم شادمان سوی تو
که آرم به تو مژده ی شوی تو

به فتح و ظفر بازگشته است مرد
مرا فتح شوهر چنین شاد کرد

بگفتمش فتحی که گویی چه بود؟
بداندیش را دشمنی با که بود؟

بگفتا: که با شاه و مولای تو
خداوند دادار والای تو

حسین علی (ع) نورچشم بتول (س)
طراز برو زیب دوش رسول (ص)

چو بشنیدم این آستین بر زدم
دریدم گریبان و برسر زدم

شدم سوی بیغوله رفته زتوش
نشستم ز دل برکشیدم خروش

نرفته دمی بیهش از غم شدم
به هوش خود آندم که باز آمدم

بدیدم گذشته زشب چند پاس
رسیده زمان نیاز و سپاس

زبیغوله ی خویش بهر وضوی
درآن شب برون آمدم آب جوی

بدیدم یکی نور برخاسته
زخانه کزو ماه و خور کاسته

چو دیدم درست آن درخشنده نور
چو خور تافتی از میان تنور

به خود گفتم آتش که افروخته؟
کزان رخت بخت مرا سوخته

اگر آتش است آتش این روشنی
ندارد نگه چون بدوی افکنی

وگر نیست آتش پس این نور چیست؟
تنور است این، وادی طور نیست

درختی که موسی از آن تافت نور
همانا پدید آمد از این تنور

برفتم بدیدم فروزان سری
پر از نور بر روی خاکستری

به پیراهن آن پر از نور سر
بسی سبز مرغان پیوسته پر

سری کافسرش زیور عرش بود
پر ازخون و خاکسترش فرش بود

به خود گفتم: آوخ که افتاده خوار
به خاکستر آیینه ی کردگار

سرکیست یارب به خاک تنور؟
که مهمان ما گشته از راه دور

تن این سر نور گستر کجاست؟
فتاده به خاکستر آمد چراست؟

همی گفتم این و خروشان شدم
چو دیگ از تف غصه جوشان شدم

چو این مویه برسر زمن ساز شد
بدیدم در آسمان باز شد

یکی هودج از آسمان شد فرود
درو چار تن با نوی پاک بود

همه چو درخشنده سیاره گان
زدیدارشان خیره نظاره گان

به گرد اندرونشان زهر سوزده
هزار از بهشتی نگاران رده

سیه پوش هر زن چو گیسوی خویش
خراشیده با ناخنان روی خویش

خروشان برفتند سوی تنور
چو دیدند نور سر شه زدور

زهودج بجستند تازان به خاک
پی دیدن آن سر تابناک

چو گرد فروزان تنور آمدند
همه غرق در بحر نور آمدند

بر سر نهادند برخاک روی
بگفتند: کای کشته ی پاکخوی

خدیو قدر،پادشاه قضا
نیا مصطفی (ص) و پدر مرتضی (ع)

کجا بود زهرا(س) در آن روزگار؟
که از پیکرت سر بریدند زار

اگر دیده بود این گزند تو را
همان دختران نژند تو را

همان خواهر دستگیر تو را
همان دختران اسیر تو را

همان بسته در بند بیمار تو
همان بانوان گرفتار تو

ندانیم کاو را چه رفتی به سر
چه می کردی آن دخت خیرالبشر

چرا ای سر اینسان به خاکستری؟
تو کز ماه و خورشید والاتری

ببراد دستی که کردت جدا
زتن ای سر برگزیده ی خدا

بسوزاد در آتش آن کاین تنور
تو را داد جای ای درخشنده نور

چو لختی بدینگونه آن بانوان
بدان سر گرستند زار و نوان

دوباره در آسمان گشت باز
همه پرده های فلک شد فراز

به ارکان عالم هیاهو فتاد
تزلزل به نه چرخ و شش سوفتاد

یکی هودج آمد فرود از سپهر
که کردی همی پرده داریش مهر

بر اطراف هودج طبق های نور
نثار از خداوند بردست حور

در آن هودج آرام جان رسول
همال علی (ع)، مام زینب (س)، بتول (س)

پریشان دو پر چین کمند سیاه
نهفته بر اندر پرند سیاه

خراشیده خورشید را با هلال
دو هفته مه او زخون گشته آل

دل آزرده از مرگ فرزند خویش
خروشان ز داغ جگر بند خویش

روان کرده از چشمه ی چشم سیل
ملایک به گرد اندرش خیل خیل

همی گفت: ای جان مادر حسین
عزیز خدا و پیمبر، حسین

چو آن هودج آمد به روی زمین
زهودج برون گشت بانوی دین

چو گویم که او را چه آمد به چشم
دل نازکش ترسم آید به خشم

سری دید پر خون به خاک تنور
کزو داشت بیننده ی مهر، نور

سری افسر آرای عرش برین
سری زیب دوش رسول امین

بزد دست و آن سر زخاکسترا
برآورد و بگرفتش اندر برا

ببوسید و برحنجرش لب نهاد
همی کرد از خنجر شمر یاد

بزد بوسه بر بوسه گاه رسول
همی گفت زار ای روان بتول (ع)

که کشتت، که تاراج کرد افسرت؟
که سرهشت بر روی خاکسترت؟

عزیز من، اینجای، جای تو نیست
چنین خاکساری سزای تو نیست

چه کرد آن بداندیش مهمان نواز
که ساز ضیافت چنین کرد ساز

به خاکستر اندر که مهمان نشاند؟
که بر فرق مهمان خود تیغ راند؟

الا ای نهال خرامان من
همان با وفا دوستداران من

چه آمد بسرشان زچرخ بلند؟
چگونه به خاک زمینشان فکند؟

شدند آن نهالان رعنا قلم
که بر چرخ اعلا زدندی علم

برادر شد از کف پسر کشته شد
به خون تازه دامادم آغشته شد

گلو پاره شد شیر خوار مرا
بدان آمد انجام کار مرا

که از پیکرم سر نمودند دور
چنینش بدادند جا درتنور

نه با من به کین دشمنان خاستند
که از حشمت مرتضی کاستند

نه با من ستیزه روا داشتند
که حق نبی خوار بگذاشتند

نه از من بداندیش پوشیده چشم
که آورد کیهان خدا را به خشم

من و دشمنانم به روز شمار
بیاییم در محضر کردگار

کشد کیفر من جهان آفرین
که در راه او کشته گشتم چنین

من ای مادر احمدی (ص) خلق و خوی
به نزد خدایم تو بر من مجوی

بهل داوری تا به روز شمار
در آنجا کف دادخواهی برآر

چو گفت این، سرشاه و خاموش گشت
ز غم بانوی خلد مدهوش گشت

من از ناله ی دخت خیرالبشر
فتادم برون رفت هوشم زسر

ندیدم اثر یافتم چون توان
نه از آن دو هودج نه از بانوان

برفتم سرشاه برداشتم
بشستم به سجاده بگذاشتم

ببوسیدمش جبهه و روی و موی
همی تا سحر مویه کردم بدوی

چو زان راستگو زن امیر این شنید
چو گل جامه ی صبر برتن درید

به سر زد بنالید و بگریست زار
برآورد از دل فغان چون هزار

همه انجمن زار بگریستند
برآن کشته ی خوار بگریستند

سپس گفت مختار کای نیک زن
ز دل تاب بردی توانم ز تن

بدین بنده گی کردن و مهر تو
شود سرخ روز جزا چهر تو

زن ناپسندیده و شوی زشت
به کیفر بود نارشان سرنوشت

بفرمود پس آتش افروختند
زن شوم بدکار را سوختند

چو هنگام کیفر به خولی رسید
ابا تیغ، دژخیم سویش دوید

بریدش دو دست آنکه از تن سرش
بیفکند و سوزاند در آذرش

جهان گشت پرداخته زان پلید
که گیتی چنین نابکاری ندید

نیامد به دیگر سرا زینهار
که بادش عذاب ابد کردگار

پس ا زکشتن خولی اهرمن
بیاورد مردی ز در چار تن

یکی بود عمار و دیگر یزید
سیم مالک آن کو عذابش مزید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۳ - به درک فرستادن امیر مختار نافع و
گوهر بعدی:بخش ۳۵ - به درک فرستادن امیر مختار چهار کس از قاتلان سبط احمد مختار (ص) را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.